ارزش یوزپلنگ ایرانی از «حقوق بشر» هم بیشتر است

نمی دانم چطور می شود آنطوری که این حقوق بشری ها شعارش را می دهند «انسان دوست» بود؟ تعارف که نداریم! بنده اگر خبر دار شوم یک یوزپلنگ ایرانی شکار شده خونم به جوش می آید و دچار بغض و ناراحتی می شوم اما اگر بشنوم سیلاب چند هزار نفر را در آمریکا یا اروپا بی خانمان کرده و تعدادی هم کشته شده اند کک ام هم نمی گزد. حالا شما می توانید نتیجه بگیرید که جان حیوان ها برای من از جان انسان ها عزیز تر است؟ فکر نمی کنم بتوانید چنین نتیجه ای بگیرید. که اگر بگیرید می گویم ذهن مهندسی شده ای دارید و انسان را با ربات و ماشین اشتباه گرفته اید، محدودیت ها و عواطف و بستگی های خاص انسانی را درک نمی کنید و انتظار دارید ذهن و قلب آدمیزاد مثل یک ماشین برنامه ریزی شده طبق همان فرمولی که بشر دوست های شعار زده می دهند «داده» بگیرد و «نتیجه» بدهد.
البته می توانید یک وضعیت مقابله درست کنید که بین مردن یک یوزپلنگ ایرانی و یک انسان بیگناه نیک اندیش که وجودش برای دیگران خیر است (یعنی نزدیک به آن چیزی که آن را «انسان واقعی» می دانم) یکی را انتخاب کنم، در این صورت معلوم می شود که در حقیقت جان انسان را مهم تر می دانم یا حیوان را؟ یعنی مسئله باید فقهی و حقوقی بشود و دو تا جان در یک کفه قرار بگیرند و با علم به جزئیات قضیه مجبور به تصمیم گیری بشوم تا معلوم شود که جان یوزپلنگ ایرانی برای من مهم تر است یا جان یک انسان؟ فکر می کنم در وضعیتی غیر از این تنگنای حقوقی، هر نوع قضاوتی عجولانه و دور از اشراف به موجودیت واقعی انسان باشد.
اگر در بانک سر کوچه ما دزدی مسلحانه بشود و محله برای خانواده ها (از جمله خانواده بنده) اندکی و برای چند دقیقه ای محدود ناامن شود این هزار بار برای من نگران کننده تر است تا اینکه در آنسوی دنیا در کامبریای انگلستان دیوانه ای اسلحه بردارد و از این خیابان به آن خیابان بگردد و بیست سی نفر را به ضرب گلوله بنوازد. اگر این بیست سی نفر بیست سی هزار نفر هم باشد برای من آنقدرها مهم نیست که امنیت شهر و محله و خانه و خانواده خودم! من وکیل مشکلات عالم که نیستم و اصلا ظرفیت محدود و انسانی ام اجازه نمی دهد که ماشینِ مورد انتظار حقوق بشری ها باشم و هر جا که اتفاقی افتاد ناراحت و نگران بشوم و خاک بر سر بریزم که چرا دارد اینهمه ظلم به بشر می شود؟ ظلم می شود که می شود، به من چه ربطی دارد؟ من چه کار می توانم بکنم که ظلم نشود؟
چهل پنجاه میلیون آدم در جنگ جهانی دوم کشته شده اند اما برای من به اندازه وقتی که وقتی می شنوم بر اساس تخمین ها فقط یک میلیون ایرانی در جنگ جهانی اول تلف شده اند ناراحت کننده نیست. وقتی می فهمم هموطنانم بی گناه در جنگ جهانی اول و دوم به کام فقر و قطحی و مرگ کشیده شده اند عصبانی می شوم و در وجودم احساس انتقام می کنم. وقتی جنایات روس و انگلیس نسبت به ایران را مرور می کنم اصلا ته دلم از نژاد احمق و جنگ طلب ژرمن دلخوش هم می شوم که به جان آن کمونیست های بی دین و بی شرف و آن سرمایه دارهای خونخوار و سفاک افتاد و حسابی تارو مارشان کرد و آخرسر هم به سزای آدمکشی هایش رسید و توسری خور و ذلیل یک گردن کلفت دیگر شد.
انسانها هر چقدر که به کشور و هویت من نزدیک تر باشند اهمیت شان برای من بیشتر خواهد بود، قضاوتم نسبت به غیر هموطنانم در کشورهای دیگر هم تابع همین علقه ها و نزدیکی هاست. مثلا اگر اتفاق بدی در عمان بیافتد، که کشور بی آزاری است و مردمان و حکومتش کاری به کار ما ندارند، برای من ناراحت کننده تر خواهد بود تا اگر همان اتفاق در امارات متحده عربی بیافتد. اگر زلزله ای در پاکستان چند هزار نفر را بکشد برای من ناراحت کننده تر است تا زلزله ای با همان ابعاد و اندازه در چین! اکثریت جمعیت پاکستان مسلمانند و از نظر فرهنگی دوست و نزدیک ایرانی ها هستند، همین علقه هم باعث می شود اهمیت زلزله کشمیر برای من از زلزله سین کیانگ بیشتر باشد، ولو اینکه در سین کیانگ آدمهای بیشتری هم کشته شده باشند.
پس انسان تابع تعلقات و هویت ها و کشش های شخصیتی و عاطفی خودش است و نمی توان انتظار داشت آنطور که بشر دوست ها و حقوق بشری های شعار زده داد و هوار می کشند (و عمل نمی کنند) بشر دوست و طرفدار حقوق "همه" انسان ها بود. اگر هم بشود من یکی که نمی توانم و اصلا ظرفیت ام کشش پرداختن به این همه ظلم و جنایت و ناگواری انسان ها را ندارد، من خیلی هنر کنم در گلیم خودم و حومه گلیم خودم آنطور که تعلقات و هویت و عواطف ام اقتضا می کند واکنش نشان می دهم و در غیر از آن اگر خیلی شکم سیر و بی مشکل و بی دغدغه و آسوده باشم و نفس ام حسابی از جای گرم بلند شود بعید نیست که اندک حساسیتی در آن موارد هم به خرج بدهم.
قاعده شعاری ای که منطق حقوق بشری ها را می سازد اساسا در عمل امکانپذیر نیست و گاهی خود حقوق بشری ها هم ملتفت تبعیض و تفاوتی که میان جان و حیثیت و ارزش انواع انسانها قائل می شوند هستند اما پول پرستی و موقعیت طلبی اجازه نمی دهد که قاطعانه و صریح فکر کنند و تصمیم بگیرند. البته بعضی هایشان که واقعا از عقب ماندگی ذهنی رنج می برند متوجه معیارهای محدود و دوگانه شان نیستند و از بیخ دچار فریب و تخدیر شده اند. اگر معیار کشکی حقوق بشری ها را قبول کنیم لاجرم باید کار و زندگی را ول کنیم و یکسره دنبال دفاع از حقوق انسانها بیافتیم و چون نمی شود به همه برسیم مجبور به گزینش مهم ترها می شویم و ضدبشری بودن حقوق بشر امروز هم از همین گزینش و انتخاب شروع می شود، گزینش هایی که پشت سرشان «سرمایه» و «سیاست» است نه امور اساسا انسانی.
حقوق بشر با این وضع عجیبش یک «سیاست تحمیلی» است. حقوق بشری ها (به جز استثنائاتی) مأمورهای وسواسی ای هستند که گاهی از سوراخ سوزن رد می شوند و گاهی در در دروازه گیر می کنند! دائم دنبال بهانه می گردند که شمای جهان سومی و مخالف غرب را محکوم و تضعیف کنند، بنابراین اصابت سوزن به یک آدم (ولو به حق) در این قسمت دنیا را خوب می بینند و های هوار و عربده می کشند اما فروکردن جوالدوز به جان آدمها را (ولو به ناحق) در جاهای دیگری که با سیاست غرب تزاحمی ندارد نمی بینند و دم نمی زنند! عقل و احساسشان فقط اینطرفی کار می کند و تنها بعضی جاها را زیر ذره بین می گذارند و فقط چیزهای «غیرغربی» را قبیح می دانند. بنابراین فعالان حقوق بشر پیاده نظام سیاست های تحمیلی و استعماری غرب و روزنه نفوذ فکر و سیاست غربی به دیگر جاها هستند، جاهایی که انگیزه و توان مخالفت یا مقابله و دفاع در برابر غرب را «دارند».

منبع