نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: ببرک

  1. #1
    همکار قدیمی (معاون انجمن )

    محل سکونت
    تبريز
    نوع حیوان خانگی
    عروس هلندی.ملنگو
    تاریخ عضویت
    May 2011
    شماره عضویت
    4353

    ببرک

    نمی دانم جسی چطوری به کلینیک من آمد ، ولی بدنش شروع به رشد کرده بود و حرکاتش دارای وقار مردی جوان شده بود ، آن قدر بزرگ به نظر نمی رسید که رانندگی کند. چهره ای باز و گشاده داشت.
    وقتی وارد اتاق انتظار شدم ، جسی داشت از در باز قفسی که روی پایش بود ، گربه اش را با عشقی فراوان نوازش می کرد.با ایمانی خالصانه ، او گربه ی بیمارش را برای معالجه نزدم آورده بود.
    آن گربه ، موجودی کوچولو بود. شکلی قشنگ، سری ظریف و علایمی زیبا داشت. به نظر می رسید حدود 15 ساله باشد. می توانستم ببینم چطور نقطه ها و راه راه ها و درندگی او و صورت زیرکانه ای که داشت تصور یک ببر را در ذهن یک بچه تداعی می کرد.او ببرک شده بود.
    بالا رفتن سن از درخشش آتش سبز چشمانش کاسته بود و حالا تیره تر شده بود ، اما هنوز هم ظریف و خونسرد بود . او با مالیدن خودش به دستانم با من احوالپرسی کرد.
    شروع به طرح سوالاتی کردم تا بفهمم چه چیزی این دو را برای دین من به اینجا آورده است.بر خلاف بیشتر بزرگسالان ، مرد جوان ساده و صریح پاسخ می داد.ببرک تا همین چند روز پیش اشتهایی عالی داشته، ولی چند روزی است که روزی دو بار استفراغ می کند.هیچ نمی خورد و گوشه گیری می کند و بد اخلاق شده است. یک پوند از وزنش هم کم شده ، که این کاهش وزن برای وزن 6 پوندی او خیلی زیاد است.
    در حالی که چشمان و دهامن ببرک را معاینه می کردم، به صدای قلب و ریه هایش گوش می کردم و شکمش را بررسی می کردم ، به او گفتم که چقدر زیباست. و بعد آن را یافتم : یک توده ی لوله ای در شکمش ، ببرک مودبانه سعی می کرد از زیر دستم در برود. دوست نداشت به این توده دست بزنم.
    به صورت سرحال نوجوان و دوباره به گربه ای که احتمالا در تمام عمرش با خود داشته نگاه کردم. می خواستم به او بگویم که رفیق دوست داشتنی او غده ای دارد که حتی اگر با عمل جراحی برداشته می شد، احتمالا بیشتر از یکسال زنده نمی ماند، و احتمالا برای زنده ماندن تا آن زمان به شیمی درمانی هفتگی نیاز دارد.
    تمام اینها مشکل و پرهزینه بود. در نتیجه میبایست به او می گفتم که به نظر می رسد گربه اش در حال مرگ است. و این در حالی بود که کسی با او نبود و او در مطبم تنها بود.
    به نظر می رسید در شرف آموختن یکی از سخت ترین درس های زندگی اش بود: مرگ چیزی است که برای هر موجود زنده ای اتفاق می افتد. این بخشی از حضور مطلق زندگی است.اولین رویارویی با مرگ می تواند شکل دهنده ی زندگی باشد و به نظر می رسید در این مورد من کسی هستم که باید راهنمای او در این مسیر باشم. نمی خواستم اشتباهی کنم. بایست بی نقص انجام می شد.و گرنه امکان داشت که داغ عاطفی این تجربه باقی بماند.
    آسان تر آن بود که از زیر بار این وظیفه شانه خالی کنم و از یکی از والدین او بخواهم که به آنجا بیاییند، ولی وقتی به صورت او نگاه کردم، نتوانستم این کار را بکنم. میدانست اشکاتلی در کار است، نمی توانستم به او اعتنا نکنم. پس با جسی به عنوان مالک محق ببرک صحبت کردم و با آرامترین لحن ممکن، همه ی آن چه را فهمیده بودم برایش تشریح کردم.
    همین طور که با او صحبت می کردم، جسی با حرکات متشنج، احتمالا برای آن که نتوانم صورتش را ببینم، از من روی گرداند، ولی من متوجه شده بودم که صورتش در هم رفته است. نشستم و رو به ببرک کردم تا به جسی اجازه خلوت کردن بدهم، و در حالی که راه چاره های مختلف را با او در میان می گذاشتم، صورت زیبای گربه را نوازش می کردم؛ من می توانم از آن توده نمونه برداری کنم، بگذلرم در خانمه از بین برود، یا تزریقی به او بکنم که او را بخواباند.
    جسی به دقت می شنید و سر تکان می داد. او گفت گمان نمی کند گربه اش دیگر آسایش داشته باشد و نمی خواهد دیگر رنج بکشد.او خیلی داشت از خودش مایه می گذاشت، موقعیت هر دوی آن ها قلبم را به درد آورد. پیشنهاد کردم برای توضیح ماجرا به یکی از والدینش تلفن کنیم.
    جسی شماره تلفن پدرش را به من داد. در حالی که جسی به تمام حرف هایم گوش می کرد و گربه اش را نوازش می کرد ، تمام ماجرا را برای پدرش بازگو کردم. بعد گذاشتم او با پسرش صحبت کند. جسی موقع صحبت کردن قدم می زد و ح-رکاتی می کرد و چند دفعه صدایش قطع شد، ولی وقتی تلفن را قطع کرد، با چشمانی خشک به طرفم برگشت و گفت آنان تصمیم گرفتند او را بخوابانند.
    نه بحثی، نه انکاری، نه رفتار عصبی در بین بود، فقط پذیرش امری مسلم بود.گرچه می توانستم ببینم او چه را برای آن می پردازد.از او پرسیدم آیا می خواهد برای خداحافظی او را شب به خانه ببرد؟ گفت نه ، فقط می خواهد چند دقیقه ای را با او تنها باشد.
    آن دو را تنها گذاشتم و رفتم به دنبال داروی مربوطه ای که خواب بدون درد را برای او آسان می ساخت. نمی توانستم جلوی اشک هایی را که از صورتم سرازیر می شد ، یا غصه ای را که در درونم برای جسی فوران می کرد ( او که می بایست این قدر سریع و بتنهایی می مرد) ، بگیرم.
    بیرون اتاق معاینه منتظر شدم. ظرف چند دقیقه بیرون آمد و گفت که حاظر است. از او پرسیدم می خواهد با گربه اش یماند، متعجبانه نگاهی کرد. به او توضیح دادم که اغلب مشاهده ی این که چقدر این کار با آرامش انجام می شود آسان تر از این است که برای همیشه با خود تصور کنی این عمل واقعا چگونه انجام گرفته است.
    فوری متوجه منطق این کار شد. تزریق را در حالی انجام می دادم که سر گربه در دستان جسی بود، و او داشت به گربه اش اطمینان می داد.
    به نظر می رسید که حیوان ساکت و آرام بود. حالا صاحب او بتنهایی تمام آن رنج را تحمل می کرد. گفتم: "این بهترین هدیه ای بود که می توانستی به او بدهی ، تقبل کردن دردی دیگر، که عزیزی بتواند استراحت کند."
    سرش را تکان داد. درک کرد.
    ولی هنوز کمبودی وجود داشت، احساس نمی کردم کارم را به پایان رسانده ام. ناگهان به نظرم آمد با وجود این که از او خواستم فورا مرد شود ، و او این کار را با وقار و قدرت انجام داده ، هنوز پسری جوان است.
    دستان را باز کردم و از او پرسیدم که آیا نیاز دارد در آغوش بگیرمش و او همین نیاز را داشت ، در واقع من هم همین طور.



  2. #2
    همکار قدیمی (جوندگان و خرگوش سانان)

    محل سکونت
    کرج
    نوع حیوان خانگی
    عروس هلندی
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    شماره عضویت
    3006
    سعیده عزیز فوق العاده بود ! ممنونم خیلی سخت اما دلنشین .

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
تبلیغات متنی : کیف لپ تاپ