همیشه به این فکر می کنم که من چرا یک گربه خیابانی به دنیا آمدم!


از اینکه گربه خیابانی باشم نفرت دارم، چون :
از کودکی گرسنه، آواره و مریض بودم . . .


یعنی درست از وقتی که آدم دوپاها مادرم را بی هیچ دلیلی کشتند ،

و من دیگر رنگ آرامش را ندیدم،
هر روز سوژه بازی و خنده عده ای بی رحم بودم که مرا به چشم وسیله ای برای بازی و تفریح میدیدند نه یک موجود زنده خدا،


از ترس خورده شدن و اسارت در فلاکت بار ترین مکانهای دنیا، همیشه فراری بودم و هیچگاه در زندگی آرامش ندیدم،


خوردن یک دل سیر غذا بدون وحشت و هراس همیشه رویای شبهای من بوده،


ولی جز گرسنگی در بیداری چیزی قسمت من نبود،


و من جز ذره ای محبت چیز دیگری از خدا نخواستم،

در دنیایی که پول حرف اول را می زند، به این فکر می کنم که کاش من هم یک گربه ملوس گرانقیمت بودم، مرفه و بی درد . . .


و این افکار همیشه همراه من خواهد بود،
وقتی برای تکه استخوانی کوچه ها را زیر پا می گذارم،
وقتی از ترس چوب و لنگه کفش و سنگ مسیرم را در جوهای آلوده و خیس ادامه میدهم،
وقتی روزم را در فکر له شدن زیر چرخ ماشین رانندگان بی دقت شب می کنم،
وقتی به آوارگی و مرگ توله هایم در حالی که هنوز چشم باز نکرده اند می اندیشم،


و وقتی به این فکر می کنم که خدا چقدر از این نقطه از زمین فاصله دارد . . .

[IMG]http://images-3.redbubble.net/img/art/size:large/view:main/1071368-***he-cat-and-the-moon.jpg[/IMG]