صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 30
  1. #1
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    سگ های خوش اقبال پناهگاه وفا



    لاکی



    نوروز امسال (۱۳۸۹ ) که پس از ۱۸ سال برای دیدن خانوادهام به ایران رفته بودم ، دوست داشتم به گوشه کنار محله مان سرک بکشم و به یاد دوران کودکی در آنجا قدم بزنم. در یکی از این پیاده رویها در گوشه پیاده روی یکی از خیابان های فرعی میر داماد چشمم به توده پشالوی کوچکی افتاد که فکر کردم یک گربه مرده است. اما همین که از جلویش ردّ شدم، ناگهان او سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد و من فهمیدم که او یک توله سگ است. کثیف بود و گرسنه . سؤ تغذیه داشت و و درمانده و مأیوس در آن گوشه نشسته بود. سر جایم میخکوب شدم و در حالی که به او نگاه می کردم پیش خودم فکر می کردم که چه باید بکنم. کاملا معلوم بود که او مریض است و در آن شرایط بیشتر از یکی دو روز دوام نخواهد آورد. به برادرم تلفن کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او پس از این که قانعم کرد که به علت تعطیلات عید دامپزشکی ها تعطیلند، پیشنهاد کرد که فعلا او را با خودم به خانه ببرم. وقتی به او نزدیک شدم آهسته از جایش بلند شد و دنبالم راه افتاد.
    او خیلی ضعیف بود اما با همان مهر و محبتی که فقط در توله سگ ها میشود پیدا کرد سعی داشت من را دنبال کند. لحظه ای فکر کردم و تصمیمم را گرفتم. کتم را بیرون آوردم و دور توله پیچیدم و به سمت خانه حرکت کردم. راننده تاکسی ای که من را به خانه می برد می خواست به خاطر آن توله از من پول نگیرد و من که خیلی تحت تاثیر مهربانی او قرار گرفته بودم خیلی سخت توانستم او را قانع کنم که پول را قبول کند.
    در خانه، پیش از هر چیز او را شستم و پس از خشک کردن به او غذا دادم. اسمش را لاکی گذاشتم و نگهبان ساختمان به من قول داد که در نگهداری از او به من کمک کند. روز بعد وقتی او را به بیمارستان بردم، به او سرم و واکسن های لازم زده شد و پس انجام این کارها دیگر وقت کمی برایم باقی مانده بود که به عروسی برادرم برسم.
    فردای عروسی دوباره او را حمام کردم و سپس به پناهگاه وفا و خانم اثنی عشری عزیز تلفن کردم. چند روز بعد، من و پدر و مادرم، در حالی که در تمام مدت لاکی توی بغلم نشسته بود به پناهگاه وفا رفتیم و لاکی را آنجا گذاشتیم. من هنوز هم نمی دانم چطور دلم آمد که چنین کاری را با لاکی بکنم! باید او را با خودم به آمریکا می آوردم.
    خانم اثنی عشری قول دادند او را به طور امانت نگه دارند و به قولشان هم عمل کردند و چند ماه بعد، وقتی لاکی بهتر شد او را به آمریکا فرستادند.
    واگذاری در تاریخ ۱۷ مرداد۱۳۸۹







    منبع: cal.ir



  2. #2
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    مینا ، سگ خوش سرانجام پناهگاه وفا

    30 فروردين 1390 ،كارن منتگمري




    بعضی از شما عزیزان ممکنه بیاد بیارین داستان مینا را که ما چند ماه پیش منتشر کردیم و در ان درخواست کمک برای نجات او را داشتیم. این باقی داستان نجات این سگ زیباست
    .(مینا و دوستش هاپو از تهران به طرف لوس انجلس پرواز کردند و روز نوزده اوریل فرح و مریم عزیز و عدهای از دوستان اونها رو از فرودگاه لوس انجلس برداشتند. مینا انقدر گرسنه بود که نه تنها غذای خودش را بلعید بلکه کیسه باقی غذاها را هم پیدا کرد و خورد (مینا در پیدا گردن غذا تخصص بسیاری داره




    بعد از شستشو و یک سفر طولانی در اتوموبیل به سمت شمال کالیفرنیا و بعد از دو ماه صبر کردن، من بالاخره مینا رو صبح روز بعد برای اولین بار دیدم
    .مینا از ابتدا براحتی و بدون هیچ مشکلی به محیط خانه جدیدش انس گرفت و از ان روز تا بحال همچنان سخت مشقول پیشرفت است
    مینا در شهر پنتالوما در یک خانه کوچک که حیاط بسیار بزرگی دارد با سه سگ و دو گربه دیگر زندگی میکند. این حیاط بزرگ جای بازی بسیار خوبی برای این سه تا سگهاست و مینا از روز اول جای مورد علاقه خود را در حیاط روی یک صندلی بیرون اطاق استودیو من انتخاب کرده و همیشه از روی این صندلی باقی حیاط را مورد نظر .قرار دارد




    مینا بسیار سگ مستقل و باهوشیست و برای همین مدتی طول کشید که او تصمیم بگیره که میخواد سگ من باشه یا نه. ما هر دو در تربیت کردن مینا خیلی موفق بودیم و مینا الان کاملا به محیط جدیدش عادت کرده
    .ما روزی دو بار به پارک سگها میریم ومینا انجا دوستهای بسیاری داره (هم سگ و هم انسان). مینا با من سر کار میاد و با برادرش "بیلی" اونجا کلی با سگها و ادمها معاشرت میکنه





    هر جا که من و مینا میریم مردم از من راجع به مینا وداستان زندگی این سگ زیبا میپرسند و من هر روز این داستان زیبا را تکرار میکنم





    .من از سمیم قلب از تمام کسانی که کمک کردند و مینا را از کوچه های سرد و خطرناک ایران نجات دادند و او را به من در کالیفرنیا رساندند تشکر و سپاسگزاری میکنم





    کارن منتگمری

  3. #3
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    پتی

    اگه یه نفر ساعت ۱۰ صبح از جلوی پنجره ما رد بشه یه پسر سه ساله رو میبینه که یه ساندویچ کره بادوم زمینی رو سرش گذاشته و داره رو انگشتای پاش آهسته قدم برمی داره و یه سگ بزرگ سیاه و سفید هم داره با اشتها دنبالش میره. همین سگ بعد از ظهر به آرامی دختر و پسر کوچیک منو دنبال میکنه و با هم گرگم به هوا بازی میکنند. اون سگ دوشیزه پتیه.
    ما سرپرستی اونو وقتی چند ماهی بیشتر نداشت قبول کردیم که از طریق فرانک جون انجام شد و از وفا پیش ما اومد. من تا به حال سگی با مزه تر از اون ندیدم. اون موقع نزدیک شدن به هر چیز تازهای احتیاط میکنه حتی اگر این چیز تازه یه رو بالشتی گلدار باشه و کشف این چیز جدید تبدیل میشه به بازی قایم موشک! اما اون سگ باهوشیه. شاید پلو تنها غذائی باشه که عاشقانه و با همه وجود دنبالش میره. هر چی باشه بوی سرزمینش عمیقا با اون در هم پیچیده شده همونطور که با سرپرستاش...

    این هم داستان پتی که در ماه ژانویه کار فیسبوک گذاشتیم: :
    پتی توله سگ مادهای که بدنش را جرّب گرفته بود و به خاطر آزاری که دیده بود مدام سرو صدا میکرد و اینطوری بود که اسمش را پتی گذاشتیم
    پتی کم کم گذشته سختش را فراموش کرد و جربش کاملا خوب شد و تبدیل به دختر زیبا و ساکت و مهربانی شد که دل هر بازدیدکنندهای را به دست میآورد
    ولی متأسفانه ۲ ماه پیش که به پناهگاه رفت با همون خصلتش که دوست داره با همه زود دوست بشه کار دست خودش داد و به سر و کول سهراب قلدر پیچید و یک چشمش زخمی شد و دوباره راهی قرنطینه شد ..
    هر کسی که به قرنطینه بیاد اول از همه با استقبال گرم پتی رو به رو میشه و به آنها یی که میشناسه بوس هم میده !!
    با همه سگها زود دوست میشه و بازی میکنه..اگر هر کدوم از سگها را به خاطر شیطنت دعوا کنیم پتی فوری میره کنارش تا بهش محبت کنه...





  4. #4
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    لوسی

    یه سگ داشتیم که متاسفانه سرطان گرفت. این برای همه ما خیلی ناراحت کننده بود چون دامپزشک گفت که بهترین راه اینه که باهاش خداحافظی کنیم و اجازه بدیم که بخوابوننش.من و دو تا خواهرم خیلی غمگین بودیم و نمی تونستیم فراموشش کنیم . وقتی فرانک (از پناهگاه وفا) به ما زنگ زد و از ما خواست که یه چند وقتی سرپرست لوسی باشیم (چون سرپرست اصلیش مریض شده بود و نمی تونست ازش مراقبت کنه ) فکر کردیم خوبه یه مدت کوتاه اونو نگه داریم چون از دست دادن سگمون خیلی خیلی برامون ناراحت کننده بود.اوائل ، فکر کنم لوسی یه کم ترسیده بود اما معلوم بود که سگ خیلی مهربونیه.
    آشنایی با اون برای همه ما (حتی گربه هامون) خیلی جالب بود و خیلی زود فهمیدیم که نمی تونیم لوسی رو به هیچ کس دیگه ای بدیم. الان حدودا 4 ماهه که پیش ماست.

    لوسی همبازی خیلی خوبیه و خیلی خونگرمه. بهش یاد دادم بشینه ، دست بده ، دراز بکشه و غلت بزنه ، اون عاشق اینه که منو خوشحال کنه. همیشه می خواد هر کاری که ما می کنیم خودشم انجام بده و از اینکه ما می ریم مدرسه و اون باید خونه بمونه ناراحت می شه.
    عاشق برگشتن به خونه ام ، چون همیشه یه سگ بزرگ شاد منتظر منه! رابطه لوسی با گربه هامون عالیه و همیشه می خواد که با اون دوتا بازی کنه ، البته اونا خیلی از این قضیه خوشحال نیستن و گاهی اصرار لوسی باعث می شه اونا براش شاخ و شونه بکشن .

    ما خیلی لوسی رو دوست داریم و اون همه عمرش عضوی از خونواده ما باقی می مونه.داریان دورقی - ۱۴ ساله








  5. #5
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    بامبی سابق/ بنی فعلی

    خانوم گرتا - لندن، انتاریو، کانادا - ۲۴ مهر ۱۳۹۰
    بامبی سابق/ بنی فعلی


    باعث و بانی آشنایی ما با ویکی و گروه نجاتش سهیلا بود که از سالها پیش در حمل و نقل، سرپرستی موقت، و یافتن خانه دائم برای سگ هایی که از کشورهای دیگر به کانادا می آیند با این گروه همکاری داشته و دارد.
    سهیلا یعقوبی خودش به پیشواز کمک به سگ های وفا آمد و صمیمانه ما را به این گروه ها پیوند داد. همه ما در
    تیم وفا از خانم سهیلا یعقوبی برای کمکهای بی دریغش سپاسگزاریم





    خبر خوش یافتن خانه دائمی برای بامبی/بنی از زبان ویکیگرتا رسما اعلام کرد که سرپرستی دائمی بنی/بامبی راپذیرفته و حالا او یک خانواده دائمی داره.
    من شخصاً حدود ۱۶ ساله که گرتا رو می شناسم و در خیلی از این واگذاری ها با هم همکاری داشتیم. او انسان با عاطفه و دلسوزیه و در رابطه با حیوونا مثل یه تیکه جواهر واقعیه. ما واقعا شانس آورردیم که او در موقعیتی بود که بتونه سرپرستی بنی رو قبول کنه
    در کانادا پاییز از راه رسیده و بنی داره راه رفتن توی انبوه برگای پاییزی رو تجربه میکنه- اون عاشق بازی توی برگاست. اما بزودی توی برفا بازی خواهد کردزندگی بنی از زبان گرتا، سرپرست دائمی اوبنی حالا با خواهر برادراش تسا و ویلی (سگ ها )، مگی و میلی (گربه ها) و گرتا (انسان) زندگی میکنه- که مصاحبش هستند و نمی ذارند تنها بمونه که خیلی خوبه چون از تنهایی اصلا خوشش نمیاد.
    با سه بار پیاده روی در روز و دوستای (انسان و سگ) زیادی که تو محله پیدا کرده روزای شلوغی داره. همه از شنیدن قصه زندگیش و این که چه راه درازی رو طیّ کرده تا به این جا برسه حیرت زده می شند. بنی از ماشین سواری و رفتن به پارک خیلی لذت می بره، مخصوصاً رفتن به کنار ساحل که اوج همه ایناست ( البته ساحل دریاچه نه اقیانوس!).
    اون دوست داره پرنده های ساحلی رو دنبال کنه و پروازشون بده (که فقط می خندن و پرواز می کنن)، با تسا و ویلی شلپ و شولوپ تو آب راه بره، یا رو شن ها ورجه وورجه کنه بنی خونه و حیاط خونه رو دوست داره و سگ کوچولوی شادیه







    ویرایش توسط hsoonheb : 17th November 2011 در ساعت 06:05 PM

  6. #6
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    ۱۷بهمن ۱۳۸۸ - میشل ، سلواگ و پاتریک کینگ - ونکوور، کانادا

    ۱۷بهمن ۱۳۸۸ - میشل ، سلواگ و پاتریک کینگ - ونکوور، کانادا

    تقریباً 4 ماهه که Kaeli پیش ما اومده و هر روز تجربه تازه ای در پیشه. از همون روز اول Kaeli تبدیل شد به سوپراستار محله. به خاطر رنگ تکش (که مطمئنیم رنگش کرده بودن) نمی تونستیم بیشتر از ده قدم راه بریم بدون اینکه کسی جلومون رو نگیره و همه جوره در مورد اون سوال پیچمون نکنه. بی برو برگرد این دختر سفیر محشری برای وفا بوده چون تا حالا داستانش رو بیشتر از صدبار واسه بقیه تعریف کردیم . حالا رنگش سیاه شده ، واسه همین دیگه راه به راه ما رو نگه نمی دارن اما اون هنوز هم عاشق اینه که هر کی رو می بینه ، سلام کنه.
    Kaeli خیلی زود با ما و خونه جدید ، مخصوصا با ماشینمون، جور شد. تقریبا بلافاصله خودش یاد گرفت چه جوری سوار ماشین شه و عاشق ماشین سواریه. Kaeli بیشتر روزها با پاتریکِ ، چون اون شرکت خودش رو داره و می تونه دختر رو با خودش ببره سر کار. بعضی وقتا هم نصف روز میره به Adventure Den ( یه مهد کودک ِ برای سگها) که اونجا می تونه کلی بازی کنه و با بقیه سگها معاشرت کنه.
    تو ونکوور پارکهای زیادی هست که سگها می تونن بدون قلاده باشن ، این جورجاها بهش کمک می کنه که بیشتر اجتماعی شه. خیلی شانس آوردیم که اون می دونه تو پارک باید پیش ما بمونه یا دست کم زود زود به ما سر بزنه ، واسه همین می تونه حسابی تو اینجور پارکها کیف کنه. Kaeli مخصوصا عاشق ساحلهاییه که می تونه اونجا رو ماسه های نرم بدوهِ و توی آب ، بازی کنه.
    اون از یه مدرسه مخصوص توله سگها فارغ التحصیل شده و دستورهای ساده رو بلده : مثل بشین ، پائین ، بمون ( البته این یکی رو تقریبا یاد گرفته ) ، پنجه ات رو تکون بده ، دستت رو لمس کن ؟؟؟ و بالا. هنوزم یه چیزهایی هست که داره یاد می گیره ؛ مثلا اینکه قلاده اش رونکشه ، خیلی پارس نکنه و اینکه نباید روی ؟؟؟ راه بره . به زودی قراره مربی خصوصیشو ملاقات کنه تا یه برنامه دیگه رو با هم شروع کنن که خیلی سخت تره.
    Kaeli خیلی باهوش و پر انرژیه . تازه داریم قدم- دو رفتن رو بهش یاد می دیم ، چون فکر می کنیم زندگیش باید پر جنب و جوش باشه . علاوه بر این اون به بازیها و سرگر می های مداوم فکری نیاز داره. پس جدا از آموزشهایی که می بینه ، ما فکر کردیم اونو تو کلاسهای Agility ثبت نام کنیم. ما متوجه شدیم که در پارک اون عاشق پریدن روی اسباب بازی ها و وسایل و رد شدن از توی اونا و یا راه رفتن روی کنده هاست، برای همین ما فکر کردیم این کلاسها می تونه براش خیلیخوب باشه ، اما اول باید آموزشهای ابتدائیش رو کامل کنه.
    بهترین چیز درباره Kaeli اینه که بی نهایت دوست داشتنی! ؟؟؟؟
    ازهمه شما تو پناهگاه (وفا) به خاطر همه کمکهاتون در آوردن Kaeli به اینجا ممنونیم. عضو جدید خونه ما فوق العاده است و هر روزمون رو پر از عشق و شادی می کنه.

  7. #7
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    لی و جاکوب کروپ - ۲۸ خرداد۱۳۹۰

    لی و جاکوب کروپ - ۲۸ خرداد۱۳۹۰ما مدتهاست كه پناهگاه وفا و تعداد زيادي از گروه هاي حمايت از سگها را در فيس بوك دنبال مي كنيمبعد از يك اسباب كشي ، بالاخره آماده شديم تا يك عضو جديد را در خانواده مان بپذيريم .
    زماني كه با " وفا" تماس گرفتيم ، فرح فورا" ايميلي برايمان ارسال كرد با عكس هاي يك توله سگ !! اون " مومو" بود . البته فكر مي كنم كه در اون زمان " نينا" صداش مي كردند . اون واقعا" ستودني بود و ما عاشقش شديم .. از همون لحظه اول كه ديديميش ، اون شد دختر كوچولوي ما
    پنجه هاي " مومو" به نسبت سنش خيلي بزرگن و ما مطمئن هستيم كه خيلي زود ما يك دختر خيلي بزرگ خواهيم داشت . شاهد رشد روزانه " مومو " بودن براي ما هم عجيبه هم شگفت انگيز .
    ما از داوطلبان و خانواده مهرباني كه براي انتقال " مومو " ي جوان از ايران به ونكوور كمك كردند بسيار قدرداني مي كنيم . بعد از مدتها انتظار ، اون بالاخره در 8 جون 2011 رسيد .
    در ابتدا اون خيلي خجالتي بود ، اما حس كنجكاويش ، خيلي زود شخصيت واقعيش را رو كرد . " مومو " دل هركسي رو كه اونو مي بينه مي برد . همه از ما مي پرسن : " نژاد "مومو" چي هست ؟ " و ما در جواب مي گيم كه " خودمون هم نمي دونيم
    "اولين بار كه " مومو " ، " مانستر " ( دوست پشمالوي " مومو " در ونكوور ) رو ديد ، ترسيد و دمش رو آورد پائين ،بين پاهاش . خوشبختانه " مانستر" سگ خيلي با محبت و مهرباني است ،و خيلي زود آنها مثل دوتا دوست قديمي مشغول بازي شدند . ( " مومو" اونشب خيلي خوب و راحت خوابيد ) الان ديگه اون هيچ ترسي از سگهاي ديگه نداره ، در واقع رفتن به پارك سگها يكي از بهترين تفريحات اون شده .
    " مومو" مثل يه بچه نوزاد مي مونه . اون مي تونه جذاب ، راحت ، احمق كله شق يا كناره گير باشه ، اما اون هميشه خيلي عزيز و عاشقانه است .
    اما بزرگترين مشكلي كه براي " مومو" در زندگي جديدش در كانادا ايجاد شد ، چند روز پيش در نتيجه خوردن يك تكه سنگ بود ، كه در اولين ويزيت دامپزشك ، بررسي شد . در اونجا صحبت از انجام راديوگرافي و حتي عمل جراحي به ميان آمد ، كه همه ما رو خيلي نگران كرد . اما خوشبختانه به محض اينكه از دامپزشكي آمديم بيرون ، " مومو " سنگ رو بصورت طبيعي دفع كرد و همه ما رو از نگراني در آورد و " مومو " تقريبا" خوب خوب شد .
    ما حتي يك لحظه هم از آوردن " مومو " به زندگيمون پيشمان نشده ايم . و كاملا" مطمئن هستيم كه اين احساس ما دوطرفه است .
    لی و جاکوب

  8. #8
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    پروبی

    ۱۶بهمن ۱۳۸۸ - علی، ایدن، ایلا امیری در شهر لوس آنجلس کالیفرنیا





    من همیشه دلم می خواست یه سگ داشته باشم، عاشق سگهای نژاد بوردرکالی بودم چون به باهوشی معروفن .از صمیم قلب دلم می خواست یه سگ داشته باشم،اونم یه سگ سیاه. از پدرم راجع به این گروه حمایت از حیوانات توایران شنیده بودم و می دونستم که یه سگ بوردر کالی داره از ایران میاد اینجا. خیلی هیجان انگیز بود. پدرم بهم گفت که اون 5 فوریه پیش ما خواهد بود و ما برای دیدنش روزشماری میکردیم. وقتی رفتیم دنبالش، پدرم گفت که دو هفته فرصت داریم که به این تازه وارد ثابت کنیم ما میتونیم ازش خوب مراقبت کنیم ؛ من و خواهرم با این حرف موافق بودیم. اول تصمیم گرفتیم اسمش رو بذاریم ساشا، اما این اسم خیلی بهش نمیومد و واسه همین اسمشو گذاشتیم پروبی به معنی تازه وارد. پروبی با اینکه فقط نه ماهش بودت، حسابی همهمون رو به جنب و جوش وا می داشت . خیلی طول نکشید تا پروبی به ما عادت کنه و پیش ما احساس راحتی کنه. اون خیلی مهربون و دوست داشتنیه و هر روز ما رو میخندونه. اون عاشق بازی کردن با بقیه سگهاست و نگاه کردنش وقت بازی خیلی با مزه ست. تازه شبها خر و پف هم میکنه و ما حسابی از این بابت میخندیم، گرچه همیشه شنیدن خر و پفش خوشایند نیست. از همه خنده دارتر اینه هر وقت پدرم شروع به نواختن موسیقی ایرانی میکنه،پروبی باهاش آواز میخونه. پروبی امروز دیگه یکی از اعضای خونوادهء ماست و ما همگی خیلی دوستش داریم. من فکر می کنم اون دوست داشتن ترین سگ دنیاست.
    ایدن و ایلا



  9. #9
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    هاپو


    باربارا و مت - ۲۱ خرداد ۱۳۹۰ - شهر پسکادرو


    ماه ها بود كه دنبال يك سگ مي گشتيم تا زماني كه همسرم " مت " اعلاميه اي رو مربوط به نمايشگاه سرپرستي در " Half Moon Bay" ديد .


    من سايت نمايشگاه رو ديدم و درميان سگ هايي كه قرار بود در نمايشگاه براي سرپرستي آورده شوند ، جستجو كردم و تصميم گرفتم سري به اونجا بزنم . همون اولش فهميدم كه سگي رو كه با توجه به شرايط خانواده مي خواستم ، نمي تونم در اين نمايشگاه پيدا كنم .


    بعد يكدفعه پسر كوچولوي خنگم رو ديدم كه اونجا روي آسفالت پاركينگ به پشت خوابيده و مي خواست كه يكي شكمش رو ماساژ بده .بخاطر اينكه اون خيلي ناز بود و اينكه توي سايت نمايشگاه چيزي از اون نگفته بودند ، من فكر كردم كه احتمالا با صاحبش اومده به نمايشگاه كه اونها رو حمايت كنه .



    خيلي هيجان زده شدم ، وقتي فهميدم كه اون بدنبال خونه دائمي اش مي گرده ، فورا با همسرم تماس گرفتم و ازش خواستم كه كارش رو ول كنه و به نمايشگاه بياد تا " هاپو " رو ببينه . ما با هم همنظر بوديم كه " هاپو " مي تونه يك سگ عالي براي ما باشه . البته بعدش ما خيلي تعجب كرديم زماني كه فهميديم " هاپو" اينهمه راه رو مسافرت كرده تا خونه دائمي اش رو پيدا كنه .


    "مت" بلافاصله شروع به ساختن حصار خونه كرد تا ما بتونيم " هاپو" رو بياريم خونه .از همون شب اول " هاپو" خودش رو با شرايط وفق داد . البته گربه ها چند روز اول ناراحت بودند تا اينكه "هاپو" فهميد كه اونها مي تونن همبازي هاي خوبي براش باشند .




    " هاپو" خيلي زود دستور " مرغ رو ول كن!" رو ياد گرفت البته بعد از اينكه يكي از اونها از قفس بيرون افتاد. البته ما مجبور شديم يك درپوش هم براي سطل زباله تهيه كنيم و يادش بديم كه كه تا جايي كه مي شه از از كره دور بمونه بعلاوه يكسري قوانين ديگه براش " هاپو" در نظر گرفتيم .



    به هر حال ، در آهوش گرفتن و نوازش يك عادت هميشگي در خانواده ماست ، و " هاپو" هم عاشقشه . اگرچه " هاپو" سمج و استقلال طلبه ، اما هميشه به شكل احمقانه اي ، شيرين و دوست داشتنيه .


    اما يك روز در پارك مخصوص سگ ها ، يكدفعه يكي از پاهاي عقب " هاپو" شروع به لنگيدن كرد . اين حالتش رو من چندبار هم قبلا ديده بودم ، اما معمولا چند ثانيه بيشتر طول نمي كشيد . اما ايندفعه ، لنگيدنش قطع نشد .بعد از چند راديوگرافي ، دكتر دامپزشك به ما گفت ، كه " هاپو" سابقه شكستگي استخوان پا در ناحيه نزديك به مفصل ران پاي عقب رو داره ، البته در زماني كه يك توله كوچك بوده ، اما شكستگي بطور صحيح جوش نخورده بود .



    هفته بعد عمل جراحيش كردند و چند هفته بعد ، پسر ما دومباره روي پاهاش بلند شد ، البته اينبار مي تونست با سريعترين سگهاي پارك مسابقه بده .صبح ها اون با من مياد براي غذا دادن به مرغ ها و مراقبت از بزها . هرچند كه هنوز از رفتار گربه ها كمي احساس گيجي مي كنه .



    "هاپو" الان ديگه بچه ساحل حساب ميشه . روزهاشو با دويدن توي ساحل و پيدا كردن خرچنگهاي شني ، جستجو كردن توي استخرهاي آب نزديك ساحل و دنبال كردن موج ها مي گذرونه

    .


    " هاپو" عاشق ماشين سواريه و مسافرته . اگر من در خونه رو باز بذارم ، مي پره مي ره توي ماشينو يه چرتي مي زنه .همه دستوراتي رو كه بهش ميديم كاملا اطاعت مي كنه ، البته اگر دوست داشته باشه ، نه اينكه خلاف ميلش باشه . خوب ، ما هم داريم روي اين قضيه كار مي كنيم

    .


    اگر چه كه 4 ماه بيشتر نيست " هاپو " وارد زندگي ما شده ، اما اصلا نمي تونيم خونمون رو بدون اون تجسم كنيم وقتي مسيري رو كه " هاپو" طي كرده تا وارد خونه ما بشه رو تجسم مي كنيم ، واقعا به نظر فوق العاده مياد .


    " هاپو" واقعا سگ خوشحاليه و هر روز صبح ما رو با يك لبخند و البته خوابيدن به پشت و درخواست نوازش شكم برامون شروع مي كنه .
    ویرایش توسط hsoonheb : 21st December 2011 در ساعت 11:32 AM

  10. #10
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413


    بیلی



    خانواده دانهام - ۲۸ مهر ۱۳۸۹، شهر ونکوور کانادا

    سلام، من بیلی هستم و خانواده دانهام سرپرستی منو قبول کردنددر ۲۰ اکتبر، ۲۰۱۱ من از ایران به ونکوور کانادا پرواز کردم تا با اونا ملاقات کنم. اولش خیلی از همه چی میترسیدم...! دلم نمیخواست از توی قفسم بیام بیرون و وقتی هم که اینکارو کردم با یه عالمه پله رو به رو شدم!خوشبختانه، خانواده جدید من خیلی صبور بودند و دو روز تمام برای اینکه بتونم تو اتاق اونا بخوابم موقع بالا و پایین رفتن از پله ها منو بغل میکردن. از راه رفتن توی تاریکی هم میترسیدم. دو سه. هفته طول کشید تا بفهمم که این صداها و نورهای عجیب و قریب مال ماشینهاست و کمی احساس راحتی کنم و بتونم پشت خونه همسایه ها راه برم. حالا میدونم بیرون رفتن و قدم زدن یعنی دیدن سگهای دیگه که بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوست دارم.چند تا دوست دارم که هر روز صبح میبینمشون، یکی دوتاشون پیرند و دوست ندارند بازی کنند اما بقیشون میذارند دورشون بدوم و باهاشون بازی کنم.، که این خیلی عالیه! یه جنگل کوچیک پشت خونمون هست که بوهای جالبی داره، مامانم میگه توش خرس، راسو، راکون و خیلی موجودات دیگه هستند...شکر خدا ما فقط چند تا راسو دیدیم که با وجود این که من کنجکاو بودم و میخواستم از نزدیک ببینمشون، مامانم منو سفت کشید به سمت دیگه



    توی خونه دو تا آدم کوچولو هستند که من عاشقشونم. از همه بیشتر به حرف جسیکا گوش می کنم، اون ۴ سالشه و همیشه شکم و گوشای منو ناز میکنه. جاش هی بهم میگه چقد بانمکم و آروم رو سرم میزنه، تازگیام یه کار تازه شروع کرده و به من گوش خوک جایزه میده! اونا یه عالمه اسباب بازیهای تو پر دارند که من توی خونه این و اونور میکشونم. مامانم میگه باید با اسباب بازی های خودم بازی کنم اما من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و سراغ اسباب بازی های اونا نرم. من یه فیل تو پر جیغ جیغو دارم و یه جوجه لاستیکی که عاشق بازی پرت کن و بیار با اونا توی حیاط پشتیم





    بعد از اینکه خوب تشکی رو که خونوادم برام خریده بودند تیکه پاره کردم، اونا فهمیدن که من دوست دارم روی مبل بخوابم. اونا خیلی تلاش کردند جلومو بگیرند اما من خیلی مصمم بودم و اونا بعد از چند روز بالاخره تسلیم شدند. اینجا گوشه خلوت منه که کمی با بچه ها فاصله داره، اما به آشپزخونه دید داره( تا اگه تصادفا غذا بریزه رو زمین) و همین طور به در جلو. تصمیم داشتم روی مبلای دیگم برم اما مامان و بابا از منم مصمم تر بودند که نذارن، خوب دیگه، دارم کم کم از این کار قطع امید میکنم




    زندگی اینجا خیلی عالیه، هنوز دو ماه نشده که من اومدم توی این خونواده اما خوب همدیگرو درک میکنیم. اونا دارند با صبوری کارهایی رو که باید یاد بگیرم یادم میدند و منم به سختی تلاش میکنم مقررات خونه و کارای دیگرو هر چه زودتر یاد بگیرم. من فکر میکنم خیلی با هم جوریم! من پسر خوش شانسی هستم
    --بیلی
    ...ما هم خونواده خوش شانسی هستیم بیلی، رفتار ملایم تو با بچه ها خیلی بهتر از اونیه که ما از یه توله ۶ ماهه انتظار داشتیم با مهر , دب، کریس، جسیکا، و جاش


    ویرایش توسط hsoonheb : 21st December 2011 در ساعت 11:31 AM

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
تبلیغات متنی : کیف لپ تاپ