صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 30
  1. #21
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    دوم آذر ۱۳۹۰
    - خانم استفنی جیمز
    والهو، کالیفرنیا


    در٢٣ نوامبر٢٠١١، من ياشا رو آوردم تا در دوره تعطيلات عيد شكرگزارى ازش نگهدارى كنم. در ٢٤ نوامبر (روز عيد) تصميم گرفتم براى هميشه نگهش دارم. اون توله سگ گرد و قلمبه و بامزه ايه. من اسمشو تغيير دادم به "اينديانا" (مثل اينديانا جونز) چون همين دوره كوتاه زندگيش پر از ماجراهاى جالب بوده. پدر و مادر من كه از طرف من نوه اى ندارند، اونو به عنوان نوه شون ميدونن!

    از اونجاييكه من تمام وقت كار ميكنم، ايندى رو روز ها ميذارم محل نگهدارى سگها كه بتونه در طول روز بازى كنه و با سگهاى ديگه معاشرت كنه و دوست بشه. اونجا خيلى جاى جالبيه و ايندى روزهايى كه بايد بره اونجا خيلى هيجانزدس.



    ما در كلاس آموزش براى توله ها ثبت نام كرديم، بنابراين ايندى ميتونه آداب اوليه رو ياد بگيره. انگيزه زيادى براى غذا نشون ميده و راحت تربيت ميشه! حاضره براى گرفتن يه دونه شيرينى هر كارى بكنه. من واقعاً سگى بهتر از اين نميتونستم بخوام. و اون ٢هفته ديگه فارغ التحصيل ميشه!


    ايندى با گربه سيامى ٢ ساله من "دكستر" خيلى سريع دوست شد.اونا خيلى دوست دارن با هم بازى كنن و از سروكله هم بالا برن. تماشا كردنشون خيلى جالبه كه البته معمولاً دكستر مسابقه رو ميبره. اون گربه سر سختيه.




    داشتن اينديانا لذت بزرگيه. خيلى بامزه از پشت قر ميده وقتى هيجانزده ميشه و دوست داره به طرف هر كسى بره و محبت بگيره. خيلى دوست داره دنبال توپ تنيس بدوه، بازى طناب كشى كنه و در زير آب آبپاش باغچه بازى كنه. اخيراً بردمش ساحل و خيلى بهش خوش ميگذشت وقتى با موجها بازى ميكرد و تو شن ها گودال درست ميكرد! تو خونه دوست داره پتوها و بالشهاى نرم رو از رو تخت يا كاناپه بكشه و بياره رو زمين و طورى خودشو به اونا بمالونه انگار دارن نوازشش ميكنن.


    خيلى اين اتفاق جور در اومد كه من اينديانا رو در روز عيد شكرگزارى گرفتم، چون از اين بيشتر نميتونستم شكرگزار باشم در قبال كسانيكه كمك كردند تا ياشاى عزيز رو بيارن اينجا. اون يه توله سگ بامزه بود و داره بزرگ ميشه تا بشه يه سگ فوق العاده. شما همگى كمك كردين تا براش يك زندگى بهتر بسازين، و من قول ميدم كه به بهترين نحو انجامش بدم.
    با تشكر و عشق زياد
    استفنی و ایندیانا - یاشا
    ویرایش توسط hsoonheb : 13th April 2012 در ساعت 01:25 PM



  2. #22
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    اپرا


    خانم و آقای آرچر-19 دی* ۱۳۹۰




    وقتی اُپال 8 ژانویه 2012 اومد پیشمون تا با ما زندگی کنه ، دختر خیلی خجالتی بود. بعد از یکماه اون خیلی خوب خودشو با برنامه های ما و کارهای روزانه وفق داد. هیچی بهتر از زندگی با دو تا رفیق پیر بازنشسته نیست اپال روزش رو با یه کش و قوس حسابی به بدنش شروع می کنه و میرهتا یه دوری اطراف بزنه.




    بعد میاد تا منو در حال غذا دادن به گلدفیش ها تماشا کنه. سرشو به یه طرف خم می کنه و ماهی ها رو که دسته جمعی دنبال غذا این طرف و اون طرف می رن ، نگاه می کنه. بعد نوبت رفتن تا پائین تپه و آوردن روزنامه است. عاشق وقت هایی هستم که که خم می شه و دستهاشو جلوش دراز می کنه تا همسرم تام قلاده رو تنش کنه. وقتی کار تام تموم میشه ، اپال از سر تا دمشو می لرزونه (هر وقت خیلی هیجان زده می شه ، این کار رو می کنه ) و بعد آماده رفتن می شه.





    تام ، اپال و گربه مون (شستا) با هم از جاده خاکی که به سمت خونه همسایه هامون می ره ، پائین می رن ، بعد از یه مسیر خاکی دیگه می رن پائین تپه تا برسن به صندوق پستی . وقتی که برمی گردن ، همه با هم صبحونه می خوریم.




    بعد صبحونه، تام و اپال 1.5 مایل پیاده روی می کنن. اُپال عاشق این پیاده روی هاست و رفتارش با قلاده فوق العاده است. اُپال یه شکارچی درجه 1 هم هست. یه وقتهایی لونه موشهای کیسه دار رو با پنجولاش می کنه ، تا حالا چند تایی موش کیسه دار و موش کور شکار کرده. به سنجابها هم خیلی علاقه منده ، اما چون هنوز با قلاده بیرون می ره ، نتونسته یکی از اونا رو بگیره.




    عصرها من و اُپال با ماشین میریم دنبال نوه ام ، Amber ، و اونو از مدرسه اش تو Sebastopol بر می داریم. اُپال سواری با ماشین کوچولوی من رو دوست داره چون هم سایزش مناسبه ، هم سوار و پیاده شدنش آسونه. ما Amber رو می رسونیم خونه و معمولا یه سر هم به اونا می زنیم. اُپال باNova (توله سگ 9 ماهه Amber ) و اون یکی سگشون Daisy (که هم سن اُپاله) بازی می کنه. اگه دخترم و نوه ام آخر هفته بیان پیش ما ، سگهاشون رو هم میارن تا با اُپال بازی کنن.





    اونا عاشق اینن که دور حیاط بدون . Nova طرفدار پرو پا قرص توپ بازیه، اُپال هم داره از اون یاد می گیره ، با اینکه تازه این بازی رو شروع کرده اما به خوبی فهمیده چه جوری باید توپ رو بیاره. تازه بازی های دیگه ای هم میکنه. یه اسباب بازی کوچولو داره که هر وقت جای درست رو گاز می گیره ، صداش در میاد. جای این اسباب بازی همیشه کنار تختشه.





    هر وقت خونه رو جارو می زنم از اتاق در میره. وقتهایی هم که تو باغچه با شن کش و شلنگ مشغول باغبانی هستم ، بی قراری می کنه. می دونم که خاطره بدی از یه باغبان تو ایران داره که از سگها متنفر بوده. من همه سعیمو می کنم که به ترسهاش توجه کنم و واکنش درست نشون بدم. وقتی باید خونه رو جارو کنم ، در ورودی رو باز میذارم ، اینجوری می تونه هر وقت خواست بره بیرون. معمولا این موقع ها میره بیرون ، درست جلوی در می شینه و منو تماشا می کنه و وقتی کارم تموم شد برمی گرده تو خونه.




    اُپال حسابی مراقب قلمرو مون هست J دور تا دور محوطه گشت می زنه و اگه کسی پیاده یا با دوچرخه از جاده بیاد بالا ، پارس می کنه. ما توی یه منطقه جنگلی دورافتاده زندگی می کنیم که خیلی پر رفت و آمد نیست. بعضی از آخر هفته ها دوچرخه سوارها میان . گاهی تعدادشون به 50 تا 100 تا میرسه. اُپال دم در می ایسته و به پایین جاده زل می زنه و به دوچرخه سوارها پارس می کنه. شبها حس پاسبانی کردنش خیلی بیشتر می شه که البته برای ما خوبه چون می فهمیم کسی اون بیرون تو جاده است. صدای پارس بلندی داره که خیلی تاثیر گزاره . هروقت بهش می گم " بسه" ، دیگه پارس نمی کنه.




    اگه هوا طوفانی نباشه ، همگیمون (که شامل پیشی هم میشه ) نزدیکای غروب به یه پیاده روی کوتاه میریم . من متوجه یه تغییر جالب تو چشمهای اُپال شدم. اولین باری که دیدمش ، مردمک چشمهاش خیلی کوچیک و بسته بود ، اما حالا بزرگتر و گردتر شده . جالبه. چند روز پیش عین یه ملکه رو تراس پشت خونه نشسته بود و دور و بر قلمرو خودش رو با رضایت و خوشحالی تماشا می کرد.




    احساس می کنم اون از اینکه با ما زندگی می کنه، خوشحاله. از طرفی ما هم خوش شانس بودیم که اُپال اومد پیشمون. اون داره دردها و ترسهای زندگی گذشته اش رو خیلی سریع پشت سر می ذاره که این فوق العاده است. من واقعا خوشحالم که آدمهای مهربون و خوبی تو ایران و پناهگاه وفا هستن که با کمکهاشون باعث شدن این اتفاق خوب بیفته و اپال الان پیش ما باشه. از صمیم قلب از همگیتون ممنونم.

    ارادتمندJamie Archer
    پانوشت:من چند تا عکس هم از خونه جدید اُپال براتون فرستادم تا جایی رو که زندگی می کنه ببینین، فکر می کنم یه کم با خونه های قبلیش فرق می کنه



  3. #23
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    سلام دوستان من کُپُلم؛



    من خیلی خوشحالم که اینجا پیش خانواده جدیدم در کانادا زندگی میکنم. اونها اسم منو عوض کردند و صدام میکنند "پولو" ، چون توی یک سفر به ونیز با زندگی "مارکوپلو" آشنا شدند و فکر میکنند که من هم مثل "مارکوپلو" دنیا را گشته ام. من در نوامبر به پدر، مادر و برادر بزرگم که اسمش "خرسی" هست پیوستم.



    از دنیا رفتن سگ قبلی خانواده که یک فرشته کوچک به اسم "مکّی" بود ، باعث شد که من زندگی جدیدم را با خانواده عزیزم شروع کنم. آنها من را "امید " زندگیشان میدانند و من بخاطر عشقی که بهشان دارم مثل رادار گوشهام همیشه تیزه و مراقبم که اتفاقی برایشان نیفتد . برادر بزرگم "خرسی" داره یواش یواش عادت میکنه به داشتن یک خواهر بازیگوش مثل من. ما خیلی دوست داریم که با هم بدویم.


    هفته قبل ، پدر و مادرم من را بردند به محل مورد علاقه برادرم "خرسی" . یک مزرعه بزرگ با یک استخر آب بزرگ در وسطش. من زودی پریدم توش ولی وای که چقدر سرد بود. حالا همش منتظرم که زودتر هوا گرم بشه تا من بتونم مثل "خرسی" شنا کنم. خیلی هم خوشحالم که این تابستان ، با خانواده به یک خانه بزرگتری میریم که هم به مزرعه نزدیکتره و هم حیاط بزرگتری داره



    دلم میخواد که از همه اونهای تشکر کنم که باعث شدند من به خانواده جدیدم برسم . مامانم چند تا از عکسهای من را توی این نامه گذاشته و به زودی عکسهای شنای من در استخر را برایتان میفرستم
    . بوسه های فراوان . پولو- کپل


    ویرایش توسط hsoonheb : 10th May 2012 در ساعت 03:37 PM

  4. #24
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    اشلی ( سترایدر )


    در یکی از آخرین روزهای ماه اکتبر ۲۰۱۱، من عکس یکی از قشنگترین سگ هایی که در عمرم بهشون برخوردم رو دیدم. با در نظر گرفتن اینکه من تعدادی از کمیاب ترین سگ های عظیم الجثه رو نگهداری کردم میشه فهمید که من با سگ های زیبا غریبه نیستم.


    اخیرا" بعد از چند سری مشکل که برای چند تا ازسگ هام پیش اومد، تصمیم گرفتم که سگ بعدی ام رو از نژاد شپرد انتخاب کنم که کمتر مشکلات ژنتیکی داشته باشه و در تحقیقم به نژاد آنتولیان شپرد برخوردم و دنبال پیدا کردن سگ بعدیم از این نژاد بودم.




    اشلی که قشنگترین حالت نگاه رو توی چشماش داره رو پیدا کردم. بعد از کلی تست و آزمایش،۳ روز طول کشیده بود تا اشلی با هواپیما و ماشین به اینجا برسه از اولین باری که دیدمش، فهمیدم که قراره که ما همیشه با هم باشیم، فکر میکنم که خود اشلی هم همینطور فکر کرد.
    من همیشه با اشلی راجع به میثم حرف میزنم. میثم بزرگوار ترین و بخشنده ترین صاحب موقت سگی است که مسولیت داشتن سگ را با همه وجود پذیرفته و نشان داده که خوب میداند که سگ ها فقط برای مدت کوتاه و دوران خوشی ما با ما نیستند و ما مسولیت همیشگی اونها رو داریم. وقتی که میثم نتونست که خودش اشلی را نگاه داره، همه تلاشش رو کرد که مطمئن بشه اون بهترین زندگی رو داشته باشه




    اشلی همیشه به شنیدن اسم میثم عکس العمل نشون میده و من میدونم که خیلی دلش برای میثم تنگ شده. اشلی با خواهرش ، لوسی که از نژاد گلدن برنزه و من زندگی میکنه.



    موقعی که اشلی تازه پیش ما امده بود، ماسایه صداش میکردیم چون مثل سایه همیشه دنبالمون بود و همیشه از همه چیز میترسید. حالا دیگه اسمش سترایدر هست و بی اندازه با همه چیز راحته و از هیچی نمیترسه. سترایدر با اون پاهای بلندش با گامهای بلند همه جا میره و مثل یک بز کوهی، شجاعه و همه چی در موردش فوق العاده هست.




    سترایدر با من ماریان و لوسی زندگی میکنه و من هر روز از صبح تا شب از دیدن چشمای قابل اعتمادش لذت میبرم .از تیم وفا متشکرم که به ستریدرکمک کردند که پیش من بیاد. من همیشه از اینکه او با ماست، شکر گذار هستم و تا زمانی که خدا بخواهد، مراقب او خواهم بود و میدونم که او هم همیشه مراقب ماست.
    ستریدر , ماریان و لوسی




  5. #25
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    قسمت اول
    داستان زندگي اميد
    يادم مياد ان روزيك روز سرد و نزديك زمستان بود
    در دفترم نشسته بودم كه يكمرتبه نميدانم چرا هوس كردم بجاي مدير كارخانه خودم به منازل كارگرها بروم و كارها را كنترل كنم. ازصندلي برخاستم و به طرف منطقه بومهن رفتم .وقتيكه درحال عبور از يكي ازكوچه هابودم ديدم يك سگ كنار كوچه نشسته و تا ماشين من را ديد با دوتادست خودش را كنار كشيد و چشمانش به چشمان من دوخته شد. من رفتم بطرف منزل ان خانم كارگرو سريع برگشتم و مقداري سوسيس گرفتم وجلوي اميد كذاشتم ولي اين حيوان سوسيس را نخورد و رفت زيريك ماشين پنهان شد . .بهرحال ان مكان را ترك كردم و به طرف كارخانه برگشتم ولي اي كاش اين حيوان را هم با خودم ميبردم چونكه ان روز حتي براي يك لخطه هم اين حيوان از جلوي چشمان من دور نميشد و عذاب وجدان من را رها نميكرد .تااينكه ان كارگري كه بامن بودرا صدا كردم و گفتم سريع راننده كارخانه را صدا كن و برو به جايي كه روز قبل بوديم و ان سگي كه فلج بود را پيدا كن و بدون ان حيوان به كارخانه بر نگرد .ان روز راننده كارخانه اقاي مهدي عبدالهي و كارگركارخانه رفتند و بعدازيك ساعت به كارخانه با اميد برگشتند . اورا به كلينك حيوانات بردم و به دكتر نشان دادم .وقتيكه حيوان معاينه شد به من گفت اين حيوان فلج شده و لي براي اينكه مطمن شويم حيوان را ببر و از ستون فقراتش عكس بگير كه همان شب من اين كاررا كردم و عكس ستون فقرات را به دكتر نشان دادم كه من را نا اميد كرد و گفت كه اين حيوان فلج شده .پرسيدم دكتر چكار كنم كه درجواب به من گفت سه راه داري 1-اين حيوان را امپول بزنيم و راحتش كنيم 2-اگر ميتواني خودت نگهداري كن كه اين كار خيلي سخت است چونكه حيوان فلج است3-مكاني به نام وفا هست كه ازاين حيوانات نگهداري ميكنند.من تلفن وفا را گرفتم و شماره را دادم به خانم سيمين و گفتم من بايد بروم دبي و شما پي گيرباش وسعي كن اين حيوان را به وفا بفرستي .تا اينكه خانم سيمين گفتند كه باوفا تماس گرفتم و گفتند قفس نداريم اگر ميتوانيد از اين حيوان نگهداري كنيد تا ده روز ديگر قفسها امده شود. از دبي كه برگشتم ديدم كه اميد غذا ميخورد و رو به بهبودي است تااينكه بعد از ده روز تحويل وفا دادم .
    .باور كنيد هرروز منتظر اين بودم كه از وفا خبري مانند خوب شدن اميد از طرف خداوندويا معجزه ا ي بودم كه در عيد نوروز سال پيش به من تلفن زدنند و گفتند كه اميد را به امريكا بردند.باور كنيد تا نيم ساعت گريه ميكردم و باورم نميشد و رفتم سر به زمين گداشتم و از خداي خودم تشكر كردم .شايد فكر كنيد كه من ادم مذهبي هستم و اين حرفها را از خودم در اوردم ولي احساس ميكنم كه مورد لطف خداوند قرار گرفته ام و احساس سبكي ميكنم . خوشا به حال شما و بنفشه خانم وهمسرش كه در اين راه قدم برداشته ايد و من به شما وبنفشه خانم تبريك ميگويم و خودم را در مقابل شماها قطره اي در مقابل اقيانوس ميبينم .اميدوارم كه جواب اين همه خوبيها را از خدايي بگيريد كه اميد را سر راه من قرار داد.
    قربان شما
    محسن --

    قسمت دوم
    سلام
    حوالی ظهر خانم سیمین با من تماس گرفت !گفت : سلام آقای ثانی و ......من یه سگ فلج پیدا کردم و بردم دکتر وعکس و .... گرفتم ولی دکتر گفت : فلج شده و نمیشه کاریش کرد ! منم نمیتونم نگه دارم و ... تو همین حین که خانم سیمین حرف میزد من تو این فکر بودم کجا بذاریم !!! کل پناهگاه تو سرم مرور شد ! جایی به ذهنم نرسید ، حرف خانم سیمین که تموم شد ، بدون اینکه جای مناسبی براش پیدا کرده باشم گفتم بیارید !!! بعد قطع کردن تلفن پیش خودم گفتم : آخه جایی نیست بذاریم ! اصلا قرار بود دیگه سگی قبول نکنیم ! من که با همه دعوا میکنم سگ قبول نکنید پس خودم چرا قبول کردم ! و... این افکار تو سرم میچرخید تا وقتی به خودم اومدم فهمیدم من اصلا زبونم نچرخید که بگم نه !2 روز بعد امید آمد ! پشت وانت داخل جعبه بود ، از تو کارتن سرشو آورد بیرون ، تو نگاهش خوندم که میگفت :سلام زندگی جدید من باز اومدم ! 1 ساعت بعد از مستقر شدن امید تو پناهگاه رفتم سراغش ! تازه فهمیدم چقدر داغونه ! ولی باور کنید خودش اصلا باور نداشت اوضاعش خرابه! اون واقعا خود امید بود
    هربار میرفتم پیشش با نیش باز کشون کشون خودشو میرسوند و سرشو میزد به پام که یالا معطل چی هستی نازم کن !امید هم امید داشت هم دل مهربون و هیچوقت مشکلات جسمش روحش رو آزار نداد ! امید خوشبختیش رو خودش ساخت !! هیچوقت بین امید و خوشبختی فاصله نیست
    علی ثانی--

    قسمت سوم
    همه میگن " خدا تو و شوهرتو حفظ کنه که این سگو نجات دادین" اما خیلی* از اونا نمی*دونند که....اون منو نجات داده! امید ارزش خاصی* رو به زندگی* ما وارد کرد که قابل توصیف نیست. او مرتبه دیگری از عشق رو به من نشون داد که اصلا از وجودش بی* خبر بودم. هر چی* باشه، بعد از ۳۱ سال که همیشه سگ داشتم و با سگا بودم، فکر نمیکردم چیزی باقی* مونده باشه که من درباره یه سگ یا از یه سگ بتونم یاد بگیرم. اما یاد گرفتم: معنی واقعی* "قدردانی* "، " بردباری "، و " عشق بی* قید و شرط" را
    وقتی* کسی* دائم شما رو بلند میکرد، زمین می*ذاشت، رو پهلو میخوابوند، پاهاتونو حرکت میداد، نمی*ذاشت قبل از تمیز شدن و عوض کردن پوشک از جاتون تکون بخورین، اینکارو باهاتون میکرد، اونکارو باهاتون میکرد،....هر روز، و چندین بار در روز؛ حتما عصبی میشدین! وقتی* سگی عصبی و ناراحت میشه چی* کار میکنه؟ غر میزنه و گازتون میگیره . اما نه امید. اون هر بار با قدردانی* دست منو می*لیسه. و روزایی که حس میکنه من یه کم خسته هستم سرشو رو پام میذاره. به زحمت خودشو به سمت پاهای من میکشه و سرشو پایین می*اندازه؛ درست مثل این که میخواد بگه،" متاسفم که اینقدر خسته ای، متشکرم که از من مراقبت میکنی*. کاش می*تونستم بهت نشون بدم که تا چه حد قدر کارایی* که برای من میکنی* میدونم. کاش می*تونستم دممو تکون بدم تا میزان شادی و تشکرمو بهت نشون بدم." اما چیزی که امید نمیدونه اینه که با هر لیس محبّت آمیزی که به دستم میزنه و هر وقت صورتشو تو دامنم پنهان میکنه، من یه بار دیگه میفهمم که معنی واقعی* عشق بی* قید و شرط چیه. اون باعث میشه من بفهمم چیزهایی* به سادگی* خاروندن پشت گوشش چه کار غیر ممکنیه برای اون( چون از پاهای عقبش نمی*تونه استفاده کنه) و وقتی* من اینکارو براش انجام میدم مثل اینه که دنیارو بهش دادم. امید به من یاد داده به چیزایی که تو زندگی* وجودشون خیلی* بدیهی* شده بیشتر توجه کنم و بهشون اهمیت بدم، او به من یاد داده زندگی* رو خیلی* جدی نگیرم. گاهی* دردشو حس می*کنم. گاهی* تقلاهاشو برای اینور و اونور شدن میبینم، که بعد از نوشیدن آب، رو زمین آشپزخانه لیز می*خوره، و به خودم میگم،' خسته نشده از همه اینا ' ؟ در همون لحظه، امید که می*بینه در سکوت دارم تماشاش می*کنم، یکباره پر از انرژی میشه و اولین اسباب بازی پر سر و صداشو برمیداره و با شادترین نگاه و لبخند به سراغم میاد و همیشه موفق میشه که منو به خنده بیندازه و از خلق خوشش به حیرت واداره. اون الهامبخش منه. روحیه خوبی* که علیرغم اونچه به سرش اومده داره منو در مقابل ضعف هام شرمنده میکنه، از فکر اینکه در وضعیت مشابه چی* می*کردم معذب میشم....منظورم اینه که به این سگ نگا کنین، به این سگ فلج نگاه کنین و اراده زنده ماندن و شاد بودن رو یاد بگیرین! چطور میشه روحیه اونو دید و حیرت نکرد؟؟؟ اینجاست که میفهمم خدا چقدر دوستم داره؛ فقط خدا می*دونست چقدر به این درس*های زندگی* احتیاج داشتم؛ پس همه اونارو در قالب " امید " به زندگی* من وارد کرد. امید به من یاد داده همیشه ایمان داشته باشم. او من را بی* قید و شرط دوست دار ه و من مدیونش هستم... من برای همیشه به خاطر عشق بی* ریا و درس*هایی* که از او گرفتم وامدارش خواهم بود. چه فرشته ای. او این همه راه از ایران آمد که زندگی* من را نجات بدهد. امید من
    بنفشه --
    *BBC *فارسی‬ - *جهان‬ - *سگ ایرانی که در آمریکا مشهور شد‬











    ویرایش توسط hsoonheb : 9th December 2012 در ساعت 09:23 PM

  6. #26
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413

    خانواده فراتیچلی - سونل کالیفرنیا - اردیبهشت ۱۳۹۱
    از همان لحظه ای که عکس "دلبند" را در تارنمای "گروه نجات ژرمن شپرد های شمال کالیفرنیا" دیدم می دانستم که قسمت این است که "دلبند" دختر من بشود. من از قبلاً تصمیم گرفته بودم که یک سگ بالغ می خواهم، ولی وقتی که "دلبند" را دیدم بلافاصله یک ارتباط عاطفی با او را حس کردم. از آن لحظه می دانستم که ما دو تا با هم خواهیم بود. وقتی که من "دلبند" را روز پذیرش دیدم، نتوانستم خودم را با هیچ سگ دیگری تصور کنم و بدون او آنجا را ترک کنم.
    "دلبند" دارای شخصیتی بسیار ملایم، شیرین و مطیع است، ولی او به همچنین به یک سگ اجتماعی با اعتماد به نفس بالا بالغ شده است. "دلبند" زیبا، باهوش و با ادب است. او متناسب برای محیط شهرهای "کیلکِیر وودز" و "سانُل" است. "دلبند" یک همدم عالی برای راهپیمایی، قدم زدن و دویدن است و از وحش و سایر حیوانات اهلی اینجا لذت می برد. "دلبند" با تمام سگ های محله و صاحبانشان خوش رفتار است. او حشرات را شکار می کند و انواع گیاه ها، ریشه ها و چوب ها را تغذیه می کند. "دلبند" برگ های کدو تنبل و سیب های تازه از درخت را دوست دارد."اِستیو" دور حیاط را حصار کشیده است و دیگر "دلبند" خیلی جا برای بازی و گردش کردن دارد. او عاشق دراز کشیدن در حال جویدن اسباب بازی هایش و خوردن قاقالیلی های خوشمزه اش در راه پارکینگ و یا ایوان است. "دلبند" عاشق "اِستیو" است و با "اِسکایلِر" و دوستانش دوستانه رفتار می کند. "دلبند" و گربه ی ما "ایزی" با هم بهترین دوستها هستند. آنها عاشق یکدیگر هستند و با هم بازی می کنند! هر دو با هم بسیار مهربان هستند. من قول می دهم که تا از آنها یک فیلم گرفتم برای شما بفرستم! تمام خانواده ی ماّ، تمام دوست ها و همسایه ها عاشق "دلبند" هستند و "دلبند" هم عاشق همه ی ما است. او بسیار خوشحال و تندرست است. "دلبند" بزرگ و همچنین درحال رشد است!با احترام،"دانا"

  7. #27
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    خانواده کولدیکات - کسترو ولی - کالیفرنیا - فروردین ۱۳۹۱



    ما عاشق "دلناز" هستیم!
    "دلناز" برای اولین باربه پارک سگ ها رفت و همه چیز به خوبی پیش رفت. ما تا الآن برای بردن او به پارک صبر کرده بودیم، چون "دلناز" در کنار سگ های دیگر خجالتی است و ما نمی خواستیم که بترسد.خیلی بهش خوش گذشت. ما سعی کرده ایم که "دلناز" را با سگ های دوستانمان آشنا کنیم و اگر او با یک و یا دو سگ دیگر باشد بسیار عالی و سرگرم کننده است. "دلناز" یک دوست خوب دارد که وقتی که این دو تا با هم هستند همش با هم کشتی می گیرند و بازی می کنند. این دو تا با بازی یکدیگر را خسته می کنند.



    ما "دلناز" را برای قدم زدن به دریاچِۀ "شابو" می بریم و ما تا آزادش می کنیم، او با عشق شروع به دویدن می کند. البته ما فقط وقتی که "دلناز" از ماشین ها و سگ ها دور است، او را آزاد می گذاریم. به نظر می آید که آنجا جای مورد علاقۀ "دلناز" می باشد.


    "دلناز" روزها را با ما در محل کارمان سپری می کند. تمام کارکنان عاشق او هستند و حتی بعضی ها سگ های خود را آورده و همۀ سگ ها با هم در حیاط بازی می کنند. روزهایی که ما باید کار کنیم، "دلناز" بسیار خوب است و در دفتر می خوابد. او تا جایی که ممکن است می خواهد نزدیک به صندلی من باشد. من خیلی دوست دارم که "دلناز" پهلوی من باشد، به خصوص وقتی که تنها هستم. "دلناز" وقتی که یک نفر می آید به من هشدار می دهد.


    بچه ها عاشق "دلناز" هستند و او عاشق آنها. اگر من با "دلناز" در خانه تنها باشم، او به طور مداوم دونبال آنها می گردد. "دلناز" خیلی برای دخترم حوصله به خرج می دهد. دخترم خیال می کند که "دلناز" همبازی او است. اما "دلناز" او را خیلی دوست دارد. "دلناز" بهترین سگ برای بچه هاست. دیروز پنجمین سالگرد تولد دخترم "مَکِنزی" بود. پانزده تا بچه در خانۀ ما بودند. "دلناز" با همۀ آنها خوب بود و آنها با او. "دلناز" به استقبال تک تک آنها آمد، ولی هیچ کدام را نترساند. شب ها "دلناز" در اتاق پسرم می ماند تا من و شوهرم بخوابیم. این کار به او کمک می کند که به راحتی بخوابد و تنها نباشد. ما قبلاً "دلناز" را در جایش می خواباندیم، ولی حالا در تخت کنار ما می خوابد. "دلناز" آنقدر نرم و دوست داشتنی است که ما ناچار به خوابیدن او روی تخت خودمان شدیم.



    "دلناز" بهترین عضو جدید خانوادۀ ما است و ما از بودن او بسیار خوشحال هستیم!
    ما از خانمی که "دلناز" را اسپانسر کرده است متشکریم. "دلناز" بسیار مورد محبت ماست و ما با بودن او عشق را احساس می کنیم

    .


    - آلکس
    ویرایش توسط hsoonheb : 13th December 2012 در ساعت 01:20 PM

  8. #28
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    خانواده ستاین - ١ مهر ١٣٩١ - دنبری - کانتیکات آمریکا
    تابستان که در پناهگاه وفا کار میکردم فکر کردم که چه خوب میشود اگر هر داوطلب که از خارج میاید به ایران یک سگ با خودش ببرد و برایش یک فامیل خوب پیدا کند. این شد که تصمیم گرفتم یکی از توله های سالم را با خودم به آمریکا بیاورم. با آقای علی ثانی، مدیر پناهگاه، صحبت کردم و او با عقیده من موافقت کرد و رفتیم به دیدار از توله های سالم. دو تا از آنها را که به نظر سالم بودند انتخاب کردیم و بعد از انجام آزمایش خون و بازدید از طرف دامپزشک پناهگاه معلوم شد هر دو سلامت بودند.
    من آذرخش را انتخاب کردم چون کمی خجالتی بود. عکس او را برای پسرم در آمریکا فرستادم و از او خواستم تا ببیند آیا کسی از دوستانش آذرخش را میخوهاند. پسرم ایمیل فرستاد که یکی از همکارهایش مایل به گرفتن آذرخش است ولی تا زمانی که او را رو در رو ندیده تصمیم قطعی نمیتواند بگیرد. من نگران نبودم چون میدانستم اگر این خانم و فامیلش آذرخش را نخواهند، برای او فامیل دیگری پیدا خواهم کرد.


    آذرخش با من به آمریکا آمد و مدت یک ماه پهلوی من بود چون لوری و فامیلش رفته بودند مسافرت. در آن زمان، آذرخش وزن اضافه کرد و کمتر خجالت میکشید. با مکس و ساچی، دو سگ پناهگاه وفا من، بازی میکرد و دنبال گربه ها میدوید. بزودی دو زبانه شد و به من وابستگی شدیدی پیدا کرد. من اسم او را کوتاه کردم و آذی صدایش میکردم. اینطوری مردم در آمریکا راحتر صدایش میکردند. وقتی آذی را بردم دامپزشکی "کواری ریج" تا دکتر کوبلی او را ببیند، همه قربان و صدیقه اش میرفتند. مثل همیشه، دکتر کوبلی بدون گرفتن پول آذی را برای کرم و سرفه تحت درمان گذاشت.

    وقتی که لوری، جن، و (پسرشان) دکستر ستاین به دیدن آذی آمدند من متوجه شدم که از او خیلی خوششان آمد، ولی نمیخواستند قبل از مشاورت با هم تصمیم قطعی بگیرند. خوشبختانه در راه برگشت به منزل توی ماشین تصمیمشان را گرفتند و به من تلفن کردند و گفتند آذی را میخواهند. فرح روان و مریم کمالی کارهای قرارداد و غیره را انجام دادند و من از منزل فامیل ستاین بازدید کردم. همه چیز که رو به راه شد من آذی را به خانه جدیدش بردم. در آنجا دیدم که تا چه اندازه برایش تدارک دیده بودند. یک تخت خواب تازه، اسباب بازی های تازه، و قلاده تازه برایش خریده بودند. تنها چیزی که جدید نبود یک قفس امنیت بود که مال سگ قبلی آنها بود. آن سگ از پیری سال پیش درگذشته بود و فامیل ستاین احساس میکردند که زمان سگ تازه گرفتن رسیده بود.

    آذی الان در یک خانه نزدیک به یک دریاچه زندگی میکند. باغ منزل تقریبا یک هکتار است. در باغ آزاد میگردد زیرا دور باغ فنس برقی است. روی مبل و تخت لوری، جن، و دکستر میخوابد. عاشق فامیلش است و هر روز کمتر خجالت میکشد. همانطوری که فکر میکردم، وابستگی شدیدی را که نسبت به من داشت الان نسبت به لوری دارد.

    لوری میگوید: آذی سگ عالی است. مثل هر توله دیگر، پر از انرژی است. دوست دارد روی پشتش بخوابد و پا هایش را در هوا کند. یک پتو دارد که خیلی دوستش دارد، دورش میدود و بعد میپرد توش. میپرد روی مبل و میشیند پهلوی ما و دوست دارد برود بیرون. وقتی همسایه چمنش را میزند یا یک کامیون رد میشود، میدود و میاید تو منزل چون از صدای بلند میترسد. روی صورتش کمی کهیر زد ولی دکتر آن را درمان کرد. عاشق غذا است و هر خوردنی را بهش بدیم میخورد. آذی سگ بسیار زیبایی است و هر وقت او را میبریم بیران، مردم تعریف او را میکنند. به من خیلی وابسته است ولی دارد یواش یواش به مردهای فامیل، شوهرم جن و پسرم دکستر، علاقمندتر میشود.
    شیدا اردلان



  9. #29
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413
    برایان و تریش شمیت - بارینگتون ، نیو جرزی، آمریکا - ۴ تیر ۱۳۹۱

    روز روز ۱۷ شهریور ۱۳۹۰ ، هارلی دوستی که تقریبا پانزده سال همراه ما بود ، تو خونه و جلوی چشمان ما فوت کرد. اولین باری که دیدمش، اونقدر کوچیک بود که تو کلاه کاسکت من جا می شد. اما اون موجود کوچولو تبدیل به یه شپرد میکس فوق العاده دوست داشتنی شد . وقتی مرد ، قسم خوردم که هرگز سگ دیگه ای رو نیارم. محال بود دوباره دست به کاری بزنم که شاید روزی همچین غم و اندوهی رو در پی داشته باشه.زمان حلال همه مشکلات نیست ، اما به مرور دردها رو تسکین میده ، و از طرفی یه عالمه سگ و حیونای بی پناه دیگه هستن که دنبال خونه و سر پناه می گردن. هم کلوئه (Chloe) و هم ساسی (Sassy) دوست داشتن یه عضو دیگه به گروهشون اضافه شه و من و همسرم ، هم جای اضافی و هم وسائل مورد نیاز برای نگهداری از یه سگ دیگه رو داشتیم. این شد که دوباره دل بستیم به اینکه سگی بیاد و ما رو به عنوان خانواده اش بپذیره. این دفعه می خواستیم کار متفاوتی انجام بدیم . از بین همه اون سگهای بی سرپناه ، یه گروه هستن که که معمولا نادیده گرفته می شن : سگهایی که معلولیت ها و نیازهای خاص دارن. در حالیکه خاص ترین نیاز اونها داشتن یه خونواده است که اونا رو بپذیره و دوست داشته باشه. معلولیت ها و شرایط خاص اونها اغلب باعث میشه که آدمها تواناییهای اونا و تمایلشون به داشتن یه همراه مهربون و دلسوز تو زندگی رو نادیده بگیرن .ما شروع کردیم به فرستادن فرم به این ور و اون ور برای سرپرستی سگی با نیاز های خاص . در مورد اولین کاندید شنیدیم که خدا رو شکر خونواده دائمیش رو پیدا کرده. دومین کاندید زمانی که هنوز تحت سرپرستی موقت بود، متاسفانه فوت کرد. کاندید بعدی یه شپرد با جثه متوسط بود به اسم " ناناز". از ایران اومده بود و گوشها و یکی از پاهای جلوئیش رو از دست داده بود. اما شنیده بود که آمریکا سرزمین فرصتهاست و مشتاقانه منتظر بود تا خانواده ای دائمی پیدا کنه.به نظر میرسید زندگی دوگانه ای رو در ایران تجربه کرده : روزهایی سخت و طاقت فرسا و روزهایی دوست داشتنی. از اونجا که گوشهاش بریده شده ، فکر میکنم دوره ای از زندگیش سگ گله (سگ نگهبان) بوده . اما در دوره دیگه ای از زندگیش اون هم تبدیل شد به یک سگ خیابونی (ولگرد). علاوه بر این صاحب چند تا توله شد که متاسفانه نمی دونیم چه اتفاقی براشون افتاده و الان کجان. زنده موندنش تو خیابونا رو مدیون مهربونی ایرانی های زیادیه که کمکش کردن. همونایی که به مدت تقریبا دو سال بهش غذا دادن و به بهترین نحوی که می تونستن ازش مراقبت کردن.اما اون فقط یه سگ ولگرد بود و درست مثه همین جا تو آمریکا ، یه خیابون خواب همیشه در پس زمینه محو میشه و مشکلش به بقیه ربطی نداره (هیچکی حاضر نیست برای حل این مساله قدم پیش بذاره). در تلاش برای پاکسازی شهرهای ایران از سگهای ولگرد، پای جلویی ناناز به شدت آسیب دید. اینطور که شنیدم یکی از آدمهایی که تو دوره زندگی ولگردیش مراقبش بوده ، اونو برای معالجه به "پناهگاه وفا" می رسونه. و اونجا بود که با وجود همه تلاشها و مراقبتهای پزشکی، مجبور شدن پاشو قطع کنن چون بیشتر از اون آسیب دیده بود که قابل درمان باشه L . گرچه پاشو از دست داد، اما در عوض پناهگاهی رو پیدا کرد که اونو از آسیب های خیابان در امان نگه می داشت و عشق و توجه بسیاری رو از داوطلب ها و حامیان پناهگاه دریافت می کرد.متاسفانه ، بعد از سپری شدن دو سال و با نزدیک شدن به هشت سالگی ، هنوز کسی برای سرپرستی دائم او پیدا نشده بود و زندگی در پناهگاه برای سگ معلولی که پا به سن می گذاشت ، روز به روز دشوارتر می شد. از آنجا که پیدا کردن سرپرست برای سگ های معلول کار خیلی سختیه، تصمیم گرفتن او رو به آمریکا بفرستن تا شاید اونجا شانسش بیشتری برای پیدا کردن خونه و خونواده داشته باشه.فروردین ۱۳۹۱با کمک مالی یک حامی مهربون و تلاشهای تعدادی از داوطلبان ، ناناز و شادی ( که او هم یه پاشو از دست داده بود) برای رفتن به تورنتو و سپس آمریکا انتخاب شدن. در مورد شادی مطمئن نیستم که کجا رفت اما ناناز به " Mutts Need Love Too" (معنی اسم موسسه : سگهای بی اصل و نسب هم نیازمند دوست داشتن هستن) رفت ؛ موسسه ای در مریلند برای نجات سگها که توسط سوزان ریور اداره میشه. و از طریق سوزان بود که بالاخره در ماه ژوئن ما " ناناز " رو دیدیم.--برایان شمیتما لونه بزرگی براش گذاشته بودیم . علاوه بر این، برای برطرف کردن نیازهای هارلی در یکی – دوسال آخر عمرش تو خونه رمپ (سطوح شیبدار ) گذاشته بودیم که کاملا به درد ناناز هم می خورد. تصمیم گرفتیم اولین ملاقات اون با ساسی و کلوئه تو حیاط پشتی خونه باشه. او به سرعت شروع کرد به کشف حیاط و همین طور خواهرای جدیدش. اونا هم متقابلا همین کار رو کردن، اما بدون هیچ دعوا و مرافعه ای. ظاهرا که طرفین همدیگه رو بی دردسر پذیرفتن. ما به ناناز رمپی (شیبی) رو که به ورودی سگها منتهی می شد ، نشون دادیم و به راحتی همون دفعه اول رفت داخل و دوباره اومد بیرون.داخل خونه هم اوضاع به همین منوال پیش رفت. ناناز مستقیما رفت به اتاق نشیمن و لونه رو پیدا کرد، و از گرد راه نرسیده ،سند شش دانگ اونجا رو به اسم خودش زد. وبا غرولند مختصری به ساسی و کلوئه فهموند که سر حرفش وایستاده و این قسمت از خونه مال خودشه. اما با کمال میل به من و تریش اجازه می ده نزدیک لونه اش بشیم و هر چقدر دلمون می خواد نوازشش کنیم. ظرف این مدت منابع و امکانات ما و همین طور خونه و حیاط مورد بررسی قرار گرفت. از لونه اش می زد بیرون و هر جا رو دوست داشت بازدید می کرد و دوباره برمی گشت سر جاش. اما اینطور که به نظر میرسه همه از اومدنش خوشحالن و اجازه به سرپرستی گرفتن " ناناز" رو صادر کردن. .ناناز تقریبا تمام مدت شب اول رو تو لونه اش سپری کرد. بعد از رفتن سوزان خیلی ترسیده بود. فکر کنم با خودش فکر می کرد که کی میشه زندگیش و دنیاش یه کم آروم بگیره و این همه تغییر نکنه! به همین خاطر (اگرچه این تنها دلیل نبود) ما تصمیم گرفتیم که اسمش رو عوض نکنیم. دنیای اطرافش خیلی تغییر کرده بود ، می خواستیم این طوری حداقل اسم قشنگش روش بمونه و متوجه بشه که به خونه همیشگیش خوش اومده.ما اطراف لونه شو با پتو پوشوندیم تا خلوتی برای خودش داشته باشه، و آب و غذاش رو داخل لونه اش گذاشتیم چون سر این مساله هیچ شوخی با بقیه سگها نداشت. اما با ما هیچ مشکلی سر دست زدن به ظرفها یا عوض کردنشون نداشت. راستشو بخواین حتی از ما دعوت می کرد که وارد قلمرو اون بشیم و نوازشش کنیم J.رفتار ناناز اینقدر خوب و دوستانه بود که ما از همون شب اول در لونه اش رو باز گذاشتیم، و هیچ وقت هم مساله ای پیش نیومد که لازم شه درو روش ببندیم. اما ظرف چند هفته بعد خیلی به ندرت از لونه اش بیرون اومد. وقتی از سر کار بر می گشتم خونه ، میدوید از لونه اش بیرون و شروع می کرد به پارس کردن تا بریم بیرون. اما متاسفانه فقط به اندازه یه پیاده روی کوتاه انرژی داشت. یه چیزی رو هم تازه فهمیدم : از سنجاب ها متنفره و به آب و آتیش میزنه تا یکی از اونا رو شکار کنه. شانس با سنجابها یاره که ناناز نمی تونه مسافت زیادی رو با سرعت بدوه.وقتی از پیاده روی برمی گردیم ، اول آب خوره ، بعد هم می پره می ره تو لونه اش. کم کم داشتیم نگرانش می شدیم که نکنه جز موقع نوازش دیگه نخواد از تو لونه اش دربیاد. اما آروم آروم از اون تو در اومد. یه کم وسط اتاق دراز می کشید و بعد می پرید دوباره تو لونه اش . هر چی زمان می گذره ، اون مدت بیشتری رو بیرون از لونه با خواهرای جدید اش می گذرونه. یه روز وقتی رفته بود پیش "ساسی" ، من وهمسرم ( تریش) ، لونه اش رو برداشتیم و یه جای خواب براش گذاشتیم. وقتی برگشت و دید قلعه اش سر جاش نیست ، یه کم دمغ شد اما خوب خودشو حفظ کرد و جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده. هر چی باشه اون هنوز قلمروش رو داره و همچنان هم بقیه ( غیر از ما ) اجازه ورود ندارن. اما از اون جا که دیگه صدای غرو لندش رو بالا سر ظرف غذاش نمی شنویم، به نظرم متوجه شده که اینجا هیشکی نمی خواد غذاش رو ازش بگیره و خودش داوطلبانه ظرف آبش رو با خواهراش سهیم می شه.هر کی ناناز رو میبینه عاشقش می شه ، خلق و خوی اون نشون می ده با وجود اتفاقاتی که برای گوشها و پاش افتاده ، آدمهایی که مراقبش بودن ، هر خاطره بدی رو نسبت به آدمها از ذهنش پاک کردن. تو قلبش هیچی غیر از مهربونی نمونده و این یادگار همه اون آدمهای خوبه توایران و پناهگاه وفا و همینطور "سوزان" (از موسسه Mutts Need Love Too). که سخت در تلاشند تا به ناناز و خیلی از سگهای نیازمند دیگه کمک کنند تا سرپناهی دائمی پیدا کنند. به خاطر زحمت های اونا نه تنها ناناز خونه و خونواده اش رو پیدا کرد ، بلکه حضورش تو خونه جای خالی تو قلب من و تریش رو هم پر کرد.

  10. #30
    همکار قدیمی

    محل سکونت
    تهران
    نوع حیوان خانگی
    سگ، گربه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شماره عضویت
    1413


    YAKUZA, Yalissa- به افتخار فرح روان (Farah Ravon ) و با اضافه کردن LL به وسط اسم ، فالون (Fallon ) نامیده شد.
    " فالون " ۲۰ آذر ۱۳۹۱ ایران رو ترک کرد و در فرودگاه JFK نیویورک پا به خاک آمریکا گذاشت.
    خانم شیدا اردلان او را به فرودگاه فیلادلفیا برد و " لو" ( Lou ) از اونجا اون رو به " انجمن دوستان با وفای حیوانات" در ویلمینگتون (Wilmington ) برد. بعد من و دوستم لیزا و سگم " هیلی"(Haley) رفتیم دنبالش. هیلی و فالون خیلی زود با هم جور شدن و او با ما اومد خونه. ظرف سه روز فالون یاد گرفت که جای خوابش کجاست و فقط با یکبار نگاه کردن به من متوجه شد که چه جوری باید از پله های سکوی ورودی بالا و پائین بره. درها و صداهای داخل خونه چند هفته ای مشکل ساز بود. هیلی نقش مربی رو بازی می کنه و فالون با نگاه کردن به اون کلی چیز یاد می گیره. تو این مدت هیچ حادثه ای تو خونه به وجود نیاورده ، اوایل یه کم با 4 تا گربه مون مشکل داشت و غرولند می کرد ، اما حالا دیگه دوستشون داره ، مخصوصا "سیندر " رو .



    فالون تا الان چند تا طالب داشته ، اما هیچ کدوم صاحب کاملا مناسبی برای او نبودن. ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱ ، من قرارداد (فرم) سرپرستی او را امضاء کردم ، چون فکر می کنم اون خونه اش رو پیدا کرده ، خونه ای که برای نیازهای خاص اون کاملا مناسبه. رابطه فالون و هیلی خیلی خیلی خوبه. هردوشون آدمها رو دوست دارن ، مخصوصا آقایان را. بعله، درست شنیدین : فالون عاشق آقایونه و وقتی هیجان زده می شه ، یه رقص خنده دار می کنه . به علاوه ، اون عاشق اینه که با شما حرف بزنه ، پیاده روی کنه ( آموزش راه رفتن با قلاده تقریبا دو هفته ای طول کشید) ، و موهاشو شونه کنه ( البته با حموم میانه خوبی نداره) ، و هر دوتا سگ معمولا از ماشین سواری لذت می برن. از وقتی که جای خوابش آماده شده ، هیچ وقت لازم نبود که من اونو سر جاش بذارم. من فقط در جعبه رو باز می ذارم و او خودش می ره داخل تا یه چرت بخوابه ؛ خیلی اون تو احساس امنیت می کنه. فالون سگ خیلی شادیه ، او واقعا شگفت انگیزه و بسیارباهوشه و یه موجود فوق العاده است که به مجموعه حیوانات خونه ما ( به دوستان من تو خونه) اضافه شده. اون متوجه نیست که فقط سه تا پا داره و منم قرار نیست که این موضوع رو بهش بگم. ما دو تا خیلی خوشبختیم که همدیگه رو پیدا کردیم. از صمیم قلبم از همه شما بچه های پناهگاه وفا ممنونم که اینقدر خوب مراقب اون بودین و همین طور مراقب بقیه سگهای خوش شانسی که تونستن خودشونو به پناهگاه شما برسونن.


    با عشق و سپاس
    کلودیا کولی








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
تبلیغات متنی : کیف لپ تاپ