بهار سال 89 بود. یک روز تلفن زنگ زد، مرد جوانی از شیراز بود که گفت یک اسب وحشی گرفته که می خواهد رامش کند و پرسید که آیا من می توانم این کار را برایش بکنم یا نه. او به من گفت که اسب واقعا وحشی است؛ او در باکسش بود و با اینکه اسب باهوشی بود اما به شدت خجالتی هم بود. به مرد جوان گفتم مایلم تلاشم را بکنم، اما نمی توانم قول بدهم که اسب تربیت شود و اینکه معلوم نیست این کار چقدر طول بکشد. او گفت اگر من مایل به انجام این کار باشم هرقدر لازم باشد برایش خرج می کند.
من موافقت کردم و چند روز بعد اسب را از شیراز به تهران آوردند. مسیر شیراز به تهران مسیری طولانی حدود 1200 کیلومتر است. طوفان یک روز صبح به تهران رسید. او به شدت از این سفر طولانی در اسب کش خسته شده بود، در حالیکه برزنت اسب کش روی بدنش انداخته شده بود (یک کار غیر حرفه ای برای فرستادن اسب).


یکی از کارگران ما به نام اسد، طوفان را از اسب کش بیرون آورد و او را به باکسی که برایش آماده کرده بودیم برد. اسب باید اول از مشقات سفر بهبود می یافت. کاملا مشخص بود که طوفان یک اسب خیلی خاص است: ظاهر او بیشتر شبیه گرگ بود تا اسب! موهای بدنش خاکستری بود، چشمهای سیاه و نزدیک به هم داشت، و به هیچ وجه با کسی ارتباط چشمی برقرار نمی کرد.
طوفان در ابتدا بیشتر شبیه گرگ بود تا اسب!
به اسد گفتم بعد از ظهر آن روز باید طوفان را در محوطه رها کند تا کمی قدم بزند. وقتی روز بعد به باشگاه رفتم، اسد گفت دیروز بعد از رها کردن اسب نتوانستند او را بگیرند، و در نهایت مجبور شدند در مانژ را باز بگذارند و طوفان خودش به باکسش برگشته است. من از او خواستم دوباره طوفان را به محوطه ببرد. اما قبول نکرد، چون هیچکس نمی توانست دوباره او را بگیرد. این اسب فقط باید با دست راهنمایی می شد.

من به اسد تاکید کردم که این اسب باید آزاد شود و باید یاد بگیرد که به انسانها اعتماد کند، و این کار فقط با ایجاد تجربیات مثبت و صبر و حوصله بسیار زیاد امکان پذیر است. بعد از تلاش های خیلی زیاد تازه طوفان حاضر شده بود لنج شود!
ما طوفان را به محوطه آوردیم. بعد از نیم ساعت، من داخل مانژ رفتم و وسط آن نشستم. من فقط همانجا نشسته بودم، بدون اینکه حرکتی بکنم یا مراقب طوفان باشم. او در فاصله زیادی از من راه می رفت. اما خیلی خیلی آرام کمی به من نزدیک تر شد. وقتی کوچکترین حرکتی می کردم یا زیرچشمی نگاهی پنهان به او می انداختم دوباره فرار می کرد. یک ساعت همانطور نشستم و وقتی او مرا نمی دید تماشایش می کردم. بعد به اسد علامت دادم و او آرام وارد مانژ شد و با هم سعی کردیم طوفان را به یک گوشه هدایت کنیم. کار آسانی نبود، در مورد چنین اسبی که حواسش تا این حد جمع است و طبیعتش وحشی و خجالتی است. خوشبختانه من یک کارگر خوب با اسد دارم که بسیار آرام و متمرکز است، هرگز بی طاقت نمی شود و ارتباط خیلی نزدیکی با اسب دارد.
نزدیک شدن به طوفان به هیچ وجه کار ساده ای نبود، اما بالاخره با تلاش و صبر زیاد انجامش دادم!

طوفان تقریبا 10 دقیقه به دویدن ادامه داد، اما کم کم حرکاتش را آرام تر کرد؛ او احساس کرد که ما موجودات چندان خطرناکی نیستیم. من همانجا فهمیدم که این حیوان تجربیات خیلی بدی با انسانها داشته است. بعد از ده دقیقه توانستیم او را به گوشه ای هدایت کنیم و اسد خیلی آرام به سمت او رفت، در حالی که من به آرامی به او می گفتم که در هر شرایط فقط به چشمهای اسب نگاه کند و تا جایی که می تواند آرام و آهسته حرکت کند. اسد به آرامی افسار طوفان را گرفت و او را از محوطه بیرون آورد...


یخ طوفان شکسته شد. به همه کارمندانم گفتم به جز من و اسد هیچکس نباید به این اسب نزدیک شود و او نیاز به آرامش کامل دارد. سه هفته اول من و اسد طوفان را تمیز می کردیم – او اصلا نمی گذاشت دست کسی به بدنش بخورد – و به او یاد دادیم که سمش را به ما بدهد. او به عقب و جلو می زد و سمهایش شبیه کفش های نوک باریک بود. نمی توانست به درستی راه برود. واضح بود که در اصطبل قبلی اش همیشه داخل باکسش بوده است.
بعد از حدود سه هفته، طوفان تقریبا آماده بود که نعل بند بیاید و سم هایش را کوتاه کند. من با نعل بند صحبت کرده بودم و هرچیزی در مورد طوفان می دانستم با او در میان گذاشته بودم. او رفتاری بسیار نرم و ملایم با طوفان داشت و طوفان هم کاملا خوب بود. نعل بند روز اول روی سم های جلو و روز بعد روی سم های عقب کار کرد.

حالا بالاخره وقتش رسیده بود که کارم را با طوفان شروع کنم. وقتی سم های طوفان آنقدر بلند بود تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که هر روز چند ساعت وقتی مانژ خالی بود در محوطه رهایش کنم. اما حالا می توانستم کار اصلی را شروع کنم. اول با بند مخصوص لنج او را لنج کردم. من یک تکه چرم گوسفند به بند بینی دوخته بودم تا برای طوفان نرم و راحت باشد. لنج کردن طوفان از همان اول خیلی خوب انجام شد، فقط برای تغییر جهت باید او را متقاعد می کردم که به سمت من بیاید که در ابتدا کار آسانی نبود. من از هرگونه تماس چشمی با او اجتناب می کردم، پهلویم را به سمت او می گرفتم، و چندین روز طول کشید تا بالاخره طوفان قدم به قدم به سمت من آمد. او دقیقا به هر حرکتی که من می کردم با بیشترین شک و تردید نگاه می کرد و همیشه آماده بود که فرار کند.

کار سختی بود، باید آرامش ذهنی کامل را حفظ می کردیم. طوفان سرعت خوبی داشت. اگر احساس می کردم الان آماده است و می توانیم یک مرحله جلوتر برویم اغلب به ما نشان می داد آمادگی اش بهتر از چیزی است که فکر می کردیم. وقتی او مکث می کرد باید آموزش آن روز را نصفه نیمه رها می کردیم. همیشه سعی می کردم تمرین آن روز را با یک تجربه مثبت به پایان ببرم، با اینکه بعضی اوقات کار خیلی سختی بود و طوفان بسیار عصبی بود. اعتماد خیلی آهسته به وجود می آید، مخصوصا در اسب هایی مثل طوفان که کلا هیچ ارتباطی با انسانها نداشت و بدتر از آن اینکه تجربه های بی نهایت بدی از انسانها داشت. بعدها طی مکالمات تلفنی بیشتر با صاحب این اسب بود که دریافتم چه اتفاقاتی برای طوفان افتاده بود. مالک طوفان این اسب را خواسته بود، حتی با اینکه همه به او توصیه می کردند آن را نخرد: پدر طوفان یک سیلمی وحشی ترکمن بود که همه عمرش را در آزادی کامل به سر برده بود، بدون اینکه انسانی حتی به او نزدیک شود. پرورش دهندگان اسب که مایل بودند مادیانشان را با این سیلمی جفت کنند، مادیان را در محل زندگی او رها می کردند تا بتواند با او جفت شود. او نمی گذاشت سیلمی های دیگر که جوانتر بودند به مادیان هایش نزدیک شوند، حتی این اجازه را به انسانها نمی داد و از همه فاصله می گرفت تا از گله اش دفاع کند. او یک اسب افسانه ای بود. طوفان هم با به ارث بردن همین ژنها، خیلی سخت با انسانها سازگار می شد. او را در یک چاله به دام انداختند که مخصوص برای گیر انداختن اسب ها ساخته شده بود. با این کار پاهای اسب آسیب دیده بود و هنوز هم جای زخمش روی پای طوفان هست. با اینکه به او چندین آمپول **** زده بودند اما باز هم سوار کردنش به اسب کش غیرممکن بود.
طوفان را از شمال ایران به شیراز بردند، فاصله ای به مسافت 1700 کیلومتر! در آنجا هم او را در یک باکس زندانی کرده بودند. در آنجا اسب از دیوار بالا می رفت و هیچکس نمی توانست آرامش کند. چند روز بعد یکی از کارگران در باکسش را باز گذاشت و طوفان فرار کرد. حالا او آزاد بود اما در محیطی که برایش کاملا غریب بود. مالک اسب یک موتورسوار کرایه کرد تا طوفان را پیدا کند و او یک هفته به دنبال این اسب بود. تا اینکه بالاخره او را در یک گوشه گیر انداخت و گرفت. طوفان را دوباره به باکسش برگرداندند و مالکش سعی کرد با دادن قند و خرما و کلمات محبت آمیز او را رام کند. بعد از چند روز او به من زنگ زد و سفر طوفان به تهران آغاز شد. بعد از یک هفته کار سخت و لنج کردن طوفان، توانستیم سواری را شروع کنیم. قبل از آن چند هفته کار کرده بودم تا بتوانم رکاب را روی سمت چپ بدنش قرار دهم تا کم کم به وزنش عادت کند. با حسین، سوارکار باشگاهم قرار گذاشتم که یک روز صبح با هم با طوفان کار کنیم. قبل از آمدن او مطابق معمول طوفان را نیم ساعت لنج کردم و بعد حسین وارد شد:
در همان حین که حسین جلو می آمد من طوفان را نگه داشته بودم و به آرامی با او حرف می زدم. همینکه او روی زین نشست من طوفان را چند قدم راه بردم. اسب خیلی خشک راه می رفت و از وزنی که روی پشتش احساس می کرد و از اینکه مردی رویش نشسته بود گیج شده بود. من به آرامی او را به سمت خط دایره بردم و او آهسته آهسته راه می رفت. همین موقع بود که اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد: زین اسب کمی به یک سمت مایل شده بود و حسین خواست با فشار دادن روی رکاب آن را درست کند که اسب ترسید و با وحشت فرار کرد.

بند لنج دست من بود و من سعی می کردم حرکت دایره ای را حفظ کنم، و حسین هم سعی می کرد از روی اسب او را تحت کنترل در بیاورد. اما موضوع این است که اسب وحشت زده نیروی حیرت انگیزی دارد: طوفان من را با خودش کشید، من افتادم و مجبور شدم بند لنج را رها کنم. ...



حالا حسین خودش روی اسب بود و اسب آنقدر وحشت کرده بود که قابل کنترل نبود. طوفان چند بار چرخید و حسین به گوشه ای پرت شد. اسب که با وحشت می دوید روی بند لنج پا گذاشت و بند پاره شد. طوفان همچنان وحشت زده و کنترل نشده می دوید و پشت سر هم می چرخید. ناگهان چهارنعل به سمت حصار رفت، جلوی آن ایستاد و از روی آن پرید...
ارتفاع حصار حدود 130 سانت بود! و بعد از حصار در فاصله 2.5 متری یک ماشین پارک بود: طوفان به زمین آمد، یک قدم روی آسفالت برداشت و در یک فضای کوچک از عرض ماشین به آن سمت پرید و مستقیم تا باکسش یورتمه رفت و در باکسش ایستاد. در آنجا با اینکه کمی ناراحت بود اما آرام شد. اسد او را به محوطه برگرداند و من قبل از اینکه این جلسه پرهیجان آموزش در آرامش به پایان برسد چند دقیقه لنجش کردم. در روزهای بعد باز هم فقط طوفان را لنج می کردم، تا دوباره یک روز از حسین خواستم سوارش شود. این بار همه جوانب احتیاط را در نظر گرفتم و از یکی از شاگردان قوی سوارکاری ام خواستم تا در صورت اضطراری شدن اوضاع بند لنج را نگه دارد. طوفان خیلی خودش را عقب می کشید، اما این دفعه توانستیم با کمک هم او را تحت کنترل درآوریم. از اینجا به بعد این اسب به مرور بهتر شد و هرچه می گذشت آرامتر می شد. تا مدتها وقتی حسین سوارش می شد قبل از اینکه به تنهایی اسب را براند من با بند لنج لنجش می کردم. حالا بالاخره می توانستیم به طوفان آموزش سوارکاری بدهیم. اولین بار حسین با نظارت و راهنمایی های من طوفان را راند. اول فقط با او قدم کار کردیم، و بعد یورتمه، که همیشه روی خطوط دایره ای انجام می شد. در ابتدا فقط یورتمه آهسته با او کار می کردیم و هدف همه تمرینات این بود که به اسب اعتماد بنفس بدهیم. بعد حسین سوار بر طوفان یورتمه رفت تا اسب به تحمل وزن دائم روی پشتش عادت کند. مدتی هم به همین صورت کار کردیم تا وقتی طوفان به حدی رسید که من می توانستم سوارش شوم. هنوز هم سوار شدن بر طوفان استرس دارد و آرامشش ممکن است به هم بخورد. اگر او را نزدیک به اصطبل نگه دارم آرام می ماند، و رفتن به قسمت های بالاتر اصطبل که اوایل ناممکن بود، هنوز هم برایش خیلی سخت است. من هم سواری با طوفان را به همان صورت شروع کردم؛ اول فقط قدم، بعد یورتمه، بعد هم یورتمه در حالی که من سوارش بودم. همیشه در خطوط دایره ای، بعد اولین جابجایی، استپ یورتمه، یورتمه استپ. و خیلی زود توانستیم قدم به عقب را با طوفان کار کنیم. قدم به عقب یک تمرین خوب برای اسب بعد از تمرینات سخت است تا اسب تمرکز پیدا کند و قبل از اینکه دست جلوها را بلند کنیم و برای ریلکس شدن اسب او را چند دور قدم ببریم، به اسب کمک می کند تا حواسش را جمع کند. بعد از اینکه خطوط دایره ای بزرگ را کمی کوچکتر و کوچکتر کردیم، اولین کاری که در مورد اسب های تازه کار و جوان باید انجام دهیم این است که به اسب تعادل بدهیم، طوری که اسب بعدا بتواند بدون وابستگی به دست جلو خودش را نگه دارد. این کار در مورد طوفان سخت نبود: او تمام زندگی اش را با آزادی زندگی کرده بود، همیشه در حرکت بود و الان بیشتر از شش ماه بود که با او لنج را به صورت هر سه نوع راه رفتن کار می کردیم. از آنجا که من همیشه موقع لنج کردن فرمان های یکسان به اسب می دهم، یاد دادن آنچه که می خواستم در موقع سواری کار سختی نبود. بعد از چند هفته کار سبک وقت آن رسیده بود که با طوفان تاخت کار کنم. طوفان از همان اول این کار را به خوبی انجام می داد و تعادل کامل داشت. بعد از اینکه چند هفته دیگر را هم به کار سبک گذراندیم، کار هاف پس و هاف پیورته در قدم را با او شروع کردم. طوفان خیلی سریع همه چیز را یاد می گرفت: اما گاهی اوقات ترسش از انسان ها در کارش مشکل ایجاد می کرد – ترسی که هنوز هم در او وجود دارد و گاهی خودش را نشان می دهد: وقتی کسی نزدیک مانژ می آید یا دور آن می ایستد فوری حواسش پرت می شود، تجربه های بدش با انسان ها هنوز در عمق وجودش باقی مانده است و برطرف کردن آن به هیچ وجه کار آسانی نیست. اسب ها مثل بچه ها می مانند: آنها به شدت تحت تاثیر هر چیزی قرار می گیرند، چه تجربیات خوب و چه تجربیات بد. متاسفانه یک اسب بیشتر تجربه های بد به دست می آورد، چون سوارکاران تجربه کافی و از آن مهم تر صبر و تحمل زیادی ندارند. بعد از اینکه شش ماه دیگر از تمرینات پایه گذشت، حسین شروع به آماده کردن او برای پرش کرد. طوفان از همان ابتدا از پرش خوشش می آمد و در این زمینه استعداد زیادی داشت. از آنجا که که او کاملا تعادل داشت و آموزش های پایه درساژ را دیده بود آماده کردن او برای پرش آسان بود. او از همان اول خیلی تمیز می پرید و خیلی زود مرحله پرش از پارکورهای مبتدی را با موفقیت طی کرد. الان ما داریم طوفان را برای فصل مسابقات قهرمانی آماده می کنیم؛ او مدتی دیگر در اولین رقابت های درساژ و پرش عمرش شرکت می کند. کار کردن با طوفان برای من یک تجربه چالش برانگیز بوده و هست، چون از این طریق من اطلاعات بیشتری در مورد طبیعت اسب ها به دست آوردم. و از این بابات از این سیلمی شگفت انگیز متشکرم. آندریا ماریا زیلینگر؛ مربی اسب و سوارکار