سلام بازم من با یه مخلوق کوچولوی دیگه...
نمیدونم چرا اما خدا یه کاری کرده هرچی حیوون بدبخت و مظلوم و ستم دیدس جلو پای من پیدا میشه....
دلم واسه همه حیوونا میسوزه و همیشه از خدا خواستم که تو زندگیم یه جایی واسه حیوونا بذاره...مخصوصا کوچولو هایی که شاید خدا سر راه بندها ش قرارشون میده تا امتحانشون... شاید خدا دوسم داره که بهم مسئولیت های بزرگ و میده بهم...
دیروز خیلی خوشحال بودم...
چون فندق کوچولوی زندگی من بالاش بزرگ شد و پرواز کرد رفت...
من مادر اون گنجشک کوچولو بودم...وقتی 4 -5 تا خیابون پایین تر پیداش کردم دست بچه ها بود و داشتن ناخناشو لاک میزدن... الهی بمیرم نمیتونست پرواز کنه... دورش کرده بودن که با یه جییییییییییغ بنفش سر بچه نجاتش دادم...
بماند که با بابای بچه ها بحثم شد و هرچی خواست بهم گفت...
اما الان خیلی خوشحالم که فندق کوچولوی من الان تو اوووج پرواز...
این کوچولو 3 هفته پیش من زندگی کرد...راستی خانم یا اقاست؟
گذاشته بودمش رو درخت نقره... شانس اوردم نقره ندیدش وگرنه پر واسش نمیذاشت...خخخخخخخخ
![]()